نه کسانی منطقی، عاقل، در چارچوب، باکلاس، آقا، ........... هر چی صفت نیکو
اگر میگم من نمیتونم نیمه تو باشم
نه که باید براش تصمیم بگیریم. فقط چون نیمة هم دیگه نیستیم
نیمهای از روح هم، که بهوقت آفرینش آدم نام گرفت و هم مرد است و هم زن
یکی مثل خودم هم مرد و هم زن
یکی مثل تو
یکی مثل خودمون نه زورکی و به قصد
یعنی اصلا راه نمیده
مگر اینکه بشه سفیده رو از زرده جدا کرد
اما بگم از جایی که اکنون درش نشستم. دیگه این نیمه نه در تعاریف افلاطون جا میگیره نه مشیه و مشیانه، نه آدم و حوا نه همای و همایون ............. نه هیچکس دیگه
وقتی باورش کردم
یعنی وقتی بهش ایمان آوردم و دل به دریاش سپردم
دوباره حرفهاش رو خوندم و اونجا به نیمهام رسیدم
بین آیات. وسط روز الست. در همین هیرو ویر بگیر و ببند و نافرمانی
همونجایی که بعضی او را دیدند و باور کردند
چیزی که باعث شد دیدن اوو ایمانم حفظبشه ملاقات با نیمهها بود
جفتهاییکه در الست به صورت ظاهر شدند، هم را دیدند، شناختند، درک کردند و رفتند
همه هنر در شناسایی و یادآوری این جهان بود
رویاها صرف یادآوری بود که از یادمان نرود که ما کامل نیستیم
یکی دیگه هست
یکی که نمی دونیم کیست
اما از جنس خودمون، نیم دیگر ما که پیشتر همزمان با رویت خدا، او را هم دیدیم
خب اگه این شناخت مهم نبود چه نیاز به یادآوری در کتاب قوانین؟
چه حرمتی بالاتراز نیمهها که همزمان با ایمان به خدا اتفاق بیفته؟
این خدا درونیست؟ بیرونی؟
خدای، خداست؟ یا حکایات تجریدیست؟
برای دیدن نیمه باید اول به خود رسید
به خود باور و شناخت داشت تا ... خدا و نیمهها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر