به خاطرات دست نزنیم ممکنه؟
یهعمر سلام گفتیم به عشقهای زندگی
به عشق اول نوجوانیم که میتونست تا قیامت یادی شیرین باشه
بذار از این جا و این طوری بگم
ما بودیم و یه عشق به اسم حمیدرضا... یادی از خاطرات کودکی
همون زمانها که تپلی بودم و موهام رو گیس میبافتم و هنوز یاد نگرفته بودم عشق یعنی چی
اولین جنس مخالفی که نه دلم میخواست باهاش از در و دیوار بالا برم
نه میشد کنارش گیس دختر لوسهای مدرسه رو کشید و کند
و نه خلاصه هیچ رقم مصرفی که برای پسران آدم بلد بودم
داشت
تنها پسری که نمیدونستم چرا وقتی میبینمش قلبم تند تر میزد و لپهام گل میانداخت،
حمید رضای درس خون بود با اون بارانی بلند سورمهای و کیف مهندسی
دروغ چرا تا اون زمان حتا واژة عشق را بلد نبودم
شاید فقط در ترانهها شنیده بودم که میتونست همه چیزی باشه جز اونی که گفته میشد
یک روز وسط زنگ تفریح مریم سیفی پرسید: تو میدونی عشق یعنی چی؟
حیاط مدرسه دور سرم چرخید و کلی از خجالت آب رفتم
که این چی بود؟
یه ساندویچ جدید؟
خلاصه که شاید دو سه سال بعد فهمیدم احوالات اون روزگارم همون مورد سوال مزبور بوده
خلاصه که حمید آقا، با کسی کاری نداشت
با دخترا بازی نمیکرد و خیلی جدی و اخمو میآمد و میرفت
اونم باز سالها بعد فهمیدم
فیسش بود
ای داد بیداد از این آیکیوی من
هر از چندی سرچ میکردم و منتظر بودم یهجایی یه خبرعلمی، یک کشف مهم، یک حرف بزرگ یه چی......
خب حمید رضا نمیتونست ساده میموند
حمید رضا، موند عشق اول بچگی من تا سال گذشته که در نتلاگ طبق سنتوات مرسوم ما مراسم قدردانی و سپاس از عشق داشتیم
یکی پیغام گذاشت، این همون نیست که چشماش رنگیه؟
همین جا نقطة ویرانی خاطرات کودکی من شد
حمید سنگین و اخمو در غیرباورترین تصور ممکن برابرم بود
بلوز رکابی بهتن و گردنبدی ازگردن و ............. خلاصه که شما بگو هرچه به ذهنم راه نمیداد.
همه خاطرات خوشم مثل برگ خزون ریخت رو زمین
کاش هرگز دوست عزیزم را ندیده بودم و هنوز میشد هر از گاهی گفت:
سلام به عشق اول زندگیم
خاطرات را دست نزنیم که این همة پشت سر ماست
اینک و اینجا را تعریف میکنه
وای از روزی که همه دنیای کودکی همین طور واژگون شه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر