این عصر، از اون عصرهاییست که عطر پدر و
خنکای کودکی همراه با ترانة قمریهای محله را
در تزئینی بینظیر ارائه میده که با اندکی بذل و بخشش جنابامینالدوله
از هر تصویری گویا تر نقش بچگیها و خیابانهای نارمک و منه در مرز بلوغ
در مکاشفة خود
به هر بهانه خونه را میپیچوندم
اونم کی؟
وقتی سرکار خانموالده غیبت داشتند
من بودم و شاخههای بازیگوش گلیسیرینی که از دیوار همسایة انتهای خیابون ریخته بود بیرون
وقتی پر گل میشد، در اولین فرصتی که در باز میموند ، منو دوچرخه میزدیم بیرون.
حتا اگه شده فقط یه دور
تا دم گلیسیرینا
خب موضوع چیزی بود که به کسی نمیشد گفت.
اگه میگفتم، بیشتر از مهندس بیلی وش بهمن میخندیدن
منو شاخههای گلیسیرین، منو درختچههای امینالدوله و یاس و نسترن با هم فامیل بودیم
خب بیا
به اونا نمیگفتم که مثل تو بهم نخندن دیگه
مهم نیست که هر یک از چه رگ و ریشهای بودیم
مهم این بود که هر حالی میشد با عطر گلها تغییر کرد
همین برای خویشی کافی نیست؟
هنوزمادرم آرامشی را که هر بار صورتم رو در بغل امینالدولهها فرو میبرم میگیرم را نمیده
وگرنه اونوقت هم به جای دار و درخت به ایشان پناه میبردمخویشی یعنی چی؟
همین ارتباط
تازه اینهام چیزی نیست
شبها با ستاره ها و ماه هم فامیل بودم در حد سهمیة هفتهای یک شهاب
بالاخره باید شهابها میآمدند تا من آرزوهام رو بدم اونا ببرن برای خدا
خب دیگه اگه از اول تک کار نمیکرد
الان روزگار اکنونم این بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر