با یک من لبولوچهء آویزون نشسته بود و در حالی چشم از تی - وی برنمیداشت که، سیدی من و موبایل از گردن و گوشش آویزون بود. شام و خورده و حسابی سیر بود. یه چشمم به هانی و گوشم به دیوار و صدای فحش و ناسزایی بود که از منزل طلعت خانم به گوش میرسید. طفلک معصوم این بچه! بیخود نیست انقدر به امکانات صوتی مجهزه
بهترین کارخوابوندن هانی بود
بیاعزیزم بریم رو تخت خاله لالا کنیم
خوابم نمیاد. من مامانم و میخوام
عزیزم شما لالا کن مامان میاد دنبالت. بیا خاله برات قصه بگه
طفلک معصوم بیگناه از پیشنهادم نیشش باز شد. دستش رو گرفتم و راهی اتاق و از جنجال کمی دور شدیم
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود
اه! پس خدای کجاها بود؟
خدای عالم عزیزم
توکه گفتی یکی دیگه هم بود؟ پس اگه اون بوده یعنی، شیطون و فیرشتهها و بهشت و همه چیزای دیگه هم بوده دیگه؟
به عمرم به این جمله اینطور فکر نکرده بودم. خب هانی جون، همیشه قصهها اینطوری شروع شد. یه آقا گرگهء شیطونی بود که همیشه منتظر بود خانم خرگوش و یه جا گیر بندازه
مگه نگفتی فقط یکی بود و خدا و هیچکی دیگه نبود؟
اگه گرگه شیطون بوده، یعنی اونموقع شیطون هم بوده. پس اگه اون بوده یعنی سیتارهها و آسیمونا و حوا خانوم و بهشتم بوده
تازشم شنیدم، لیلیت هم بوده. آخه چرا فقط قیصههای الکی میگید؟
ماشالله! غلط نکنم این مادر پدر بینوا رو هم تو خل کرده باشی تخمجن که هر شب میافتن جون هم؟
منو بگو که دلم برای معصومیتت کباب بود!
hehehehe...
پاسخحذفkheyli bamazze bood inyeki...