خدایا این جوونی چه نعمت بزرگی بود و ما نفهمیده دادیم رفت
خیلی راحت دل میدادیم، پس میگرفتیم و البته گاهی هم به سختی پسمون میدادن
و ما همیشه به فرداهای تمام نشدنی ایمان داشتیم و لحظات حال را بیوقفه مثل ارثیة مرحوم ابوی خرج گذشتههای رفته و یا فرداهای نیامده میشد
من که شخصا همیشه شاکی بودم.
از اینکه چرا از ارتفاع رشد میکنم و عقلم هر چی زور میزنه از کف پام به مخم نمیرسید
نتیجهاش هم همان شاهکار بزرگ عهد شباب و مستی و رندی و بت پرستی شد و ازدواج انقلابی، احمقانهام
البته گو اینکه خیلی خیلی خیلی احمقانه بود
باز دلم خوشه یه فیسی دارم گاهی برای بعضی بیام که تا همهجام خنک بشه
نه تنها خریت و بلاهت میخواد، کله خری و شجاعت هم لازمهاش بود که جنس جور و من داشتم
آره داشتم، الان دیگه به سمت تفرش و مزار پدری لبخندی ملیح بزنم
که از این جسارتها حتا از محلهمون رد بشه
آدم باید خودش عاقل باشه. اما چه وقت؟
بدبختی منم درست سر همین نقطهاست هر چی به آخر نزدیک میشیم تازه میفهمیم خطاها کجا بوده
که دیگه کار از کار گذشته و وقت رفتن هم که نباشه تو دیگه با تجربیات پشت سر حال نمیکنی
اوه ه ه ه در چهل سالگی یه سالی با یکی زدی به دشت
در شصت سالگی دیگه با همون آدم هم حاضر نیستی دیگه بزنی به دشت
باید به فکر رطوبت و خستگی و ........... حال از همه مهمتر کو حال؟
الان دیگه لم بدی کنار شومینه و باقی روزها رو بشماری.
حالا اگه یکی همون دم دست بود که چه بهتر نبود هم لازم نیست بهخاطرش بزنی به دشت
چون تازه یاد گرفتی چطوری با تنهایی خودت زندگی کنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر