بذار اول یه سه چهارتا سینه بکوبم برای اون که پیداش نمیشه. الهی ...................... نمیدونم چی که اگه پیدا شده بودی من این همه تنها تنها نبودم
بعد بگم:
تنها مشکل بزرگ انسان امروز در مبحث عبور از آتش الست باور یا ایمان به اونه
درست مثل مواقعی که دارم جون میکنم ، بهخاطر تاریکی، جهل، نبود نور و ندید راه و چاه
اون وقتایی که شک میکنم نه که مثل منگولا دارم در خواب شما میرم؟
اون مواقعی که از وحشت مثل دیروز تاحالا وارد کما میشم
و هرآنچه که آزارم میده همه و همه از باب نبود انرژیست
انرژی رو هم که نمیشه رفت و از سوپر محل خرید مال خالی و تهی زندگیست
اونا که میرن غار بس میشینن لابد به یه چی رسیدن که ما هنوز بلدش نشدیم چون تا سر اینجاش بیشتر نخونده بودیم
لابد اونا بیشتراش رو خوندن و آخراش به غار رسیده بود؟
مال ما بین این آدمها یا غش میکنه یا فشفشه میشه و میخواد بره هوا
اونجاهایی که بتونی به خودت مسلط بشی و فقط راه حقیقت یا معصومیت را برگزینی
همون روزا که از خودم شرمم میآد که نشستم بزنن تو سرم و هیچ کی نیست بگه چرا؟
اگه دل به دلی گرم و پیوند باشه با هیچی نمیلرزه
یه پشت وپناهی داره که باهاش حرف بزنه و ازش نیرو بگیره و احساس نکنه بیکس ترین آدم تنهای دنیاست
من ندارم
یعنی چند سال که ندارم
در نتیجه همه چیز داره آب میره و منم بیشتر از سر از محلة ابلیس درمیآرم
صبحم با حمله قلبی شروع شد، حال خیلی خیلی بد
صادقانه سجده کردم و ملتمسانه از ته قلب مرگ را صدا کردم
یعنی در اون لحظه حتی کورسویی برای خواستن زندگی جز درد و نامردی نبود که بخوام بمونم
پریا بیدار شد .
ترسیده بود.
حتا ترس او هم باعث نشد دلم بخواد دست ببرم یک قرص بخورم یا اسپری زیر زبونی بزنم
گفتم یر به یر.
بی حسابیم.
تو حق انتخاب داری عمل نکنی
منم حق دارم این جهنم مدام را تحمل نکنم
بایدمیرفت بیرون و بهترین موقع بود
اذان ظهر با انتظار دیدار جناب عزرائیل خوانده شد و نمیدونم چی شد که یهو یه حسی یه چیزی انگار تکونم داد
یه چیزی بهم گفت :
خاک بر سرت از چی میترسی؟
هر چی بخواد بشه قبلا میلیونها سال پیش رویت شده
باید برم دادسرا و هر چه که ازش میترسم و تلخمه رو بفهمم. نمیتونم از همه طرف نگران باشم
پریا، نادر؟ ملک و مال؟ مسئولیت فردا؟
کدوم فردا؟
هرچی که بود به خودم اومدم، لباس پوشیده دادسرا بودم و با قاضی پرونده صحبت کردم
و آمدم بیرون
روی هوا بال میزدم و انگار آسمون واقعا فیروزهای بود.
ورقها برگشت و نور به موضوع نشست و حقیقت را دیدم
نفسی تازه کشیدم
تا خیلی زیاد مشکلم حل شد و حالا باید تمرکزم را فقط به موضوع پریا بدم
خدایا متشکرم که مرا از نژاد منگول آفریدی
که فقط همین منگولیسم میتونست به دادم برسه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر