همة هیکلم بوی خاطره و دود کباب گرفته و باید سریعا خود شویی کرد
اما امیدوارم همینطور که من بوی کباب گرفتم، عطرش در خاطرات جمعه رنگ پریا هم نشسته باشه
آخر با این خاطره سازیها خودم رو میکشم
ولی کو کسی که مثل من وسواس خاطره داشته باشه؟
یه در میون خاطرات در دفاتر دخترها رنگ میبازه و گاهی که یادآوری میشه متعجب میپرسن: جدی؟
اون بالا؟
یعنی
ما
وسط زمستون رفتیم دم غار دیو سفید و کباب و . ......... خلاصه که اینم از این جمعه تا اینجا
پریسا که طبق معمول در برنامة خانواده نیست.
ولی حال کردم عکسش رو بذارم اینجا
میترسم خودمم یادم بره دختر بزرگتر هم دارم
میبینی؟
زندگی یعنی : عادت میکنیمهاالبته پریا طبق معمول میره بیرون و شب هم کنسرت، تالار وحدت.
اینبار لازم نیست دنبالش برم چون فعلا یکی هست باهاش بره و بیاد.
ای خدا کی یکی پیدا میشه که ببره و دیگه هیچیش به من مربوط نشه؟
نه که مال من به مامانم مربوط نشد؟
مال دخترها هم به من نمیشه
خلاصه که خدا خودش عاقبت همه رو به
خیر
رضایت و
سعادت ختم کنه
آمین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر