چه هوای مزخرفی
یه وقتی آرزوم بود نوشهر زندگی کنم که همیشه هوا ابری باشه
یه جور حس خوب که سرحالم میآورد
این البته همیشه از باب چیزهایی که نداریم اتفاق میافته. وقتی داشته باشی و زیادی هم بشه داستان دگرگون میشه
مثل این چند روز پشت سر که همهاش ابر و بارونیست و من رو غمگین میکنه
حالا دیگه با آفتاب شادم و حس زندگی میکنم
شاید ارتباط زیادی با نباتات باعث شده طبع منم نباتی بشه و با خورشید احساس زندگی میکنه
از عشق که رفتیم و
امید هم که تعطیل
پرونده شما هم که همچنان روی میز و بلاتکلیف
و مام همچنان تنها
از پز و افه دست بردارم که این بیشتر به نفع خودم یکیست
با بالا رفتن سن معانی دگرگون میشه و تنهایی وهم آور و
نمیخوام اگه بناست زندة زوری باشه تنها نمونم
یعنی خب مدل و سبک آدم عوض میشه و دیگه با خیلی چیزها که یه وقتی حال میکردی ، دیگه حال نمیکنی
در نتیجه بزرگترین مشکل جاییست که تو هنوز خود تازهات رو نشناختی و نمیدونی واقعا به چی نیاز داری؟
صبح همة امیدواران و یار داران و آدمهای دل خوش و خاطر جمع بخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر