به هر چی که کیلید کنی امکانات نامحدود هستی اون رو در راه تو قرار میده
امروز دوباره دیدار داشتم
دیداری خاص، عجیب، تکرای، خوب
از اوناش که وقتی داری برمیگردی خونه در حیرتش آویزونی و مجبور میشی یکی دوساعت فقط اتوبانها رو دور بزنی و درباره
آنچه شنیدی و گفتی فکر کنی و باز نتونی بیای خونه اما از خستگی دیگه بریدی
اون گذشت گازش رو میگرفتم دوساعت و نیم میرسیدم علمده
حالا منم و یه تنه شکسته پکستة وصله پینه که
باید تا لحظة آخر حفظش کنم
خلاصه که خودم اینجام
ذهنم در اتوبان صدر پشت ترافیک مونده
نمازم هم نخوندم
پر از یه حس خاص ولی تکراری اما نه معمولی
تکراری برای اینکه بارها و بارها برام پیش اومده، فقط اندازههاش متفاوته
این در یک حد و کلاسی بود که من هنوز نفهمیدم باید اجازه بدم حرفهاش با پیچ روانم بازی کنه؟
یا پروندهاش را با چند قضاوت غایبانه ببندم و بذارم کنار؟
و چون قضاوت از حسنة من دور میباشه
در نتیجه فعلا برم نماز بخونم و برمیگردم میگم که چی شد
که من الان نصفی اینجا و نصفی در اتوبان صدر به سمت بابایی و یه چیزایی هم یه جاهای دیگه
فکر کن امشب بناست عروس بشم. تو باورت میشه؟
منکه نه. صبر کن میآم میگم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر