۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

دهة محرم و من



تا هشت سالگی در خیابان قصرالدشت چهاراه مرتضوی زندگی می‌کردم. یعنی به سال بی‌بی‌جهان و
اصولا متولد سلسبیل هستم
ایام محرم می‌آمد و می‌رفت و من از هیچ نمی‌ترسیدم
در کمر کش خیابان مرتضوی روبروی دبیرستان دخترانة داورپناه یک تعمیرگاه اتومبیل بود که
اون موقع از تمیزی و بزرگی در جهان من هم‌تایی نداشت
دهة اول محرم می‌شد هیئت و جای بی‌بی‌جهان و من اول صف و به برکت بزرگ‌بانویی محل، یک جای اختصاصی به بی‌بی‌ تعلق داشت
یادش بخیر سینی چایی که دست به دست بین زنونه می‌گشت و من که با همة سعی و توانم سوگوار امام حسین بودم
بودم دیگه
چون زیر چادر نماز سفیدم زور می‌زدم چهار قطره اشکم دربیاد و از بانوان محل عقب نمونم
نمی‌دونم چرا در هیچ یک از این تصاویر اثری از خانم والده نیست؟
خلاصه که سرشب سوگوار بودم و وسطای شب خوابم می‌برد زیر دست و پای مردم تا دست به دست می‌بردنم خونه که چند پلاک پایین‌تر بود
اوه این جاش یادم هست
من در اتاق خواب بودم و خانم والده پشت پنجرة اتاقم قراولی می‌داد و در سوگ خاندان حسین مشارکت داشت
ولی من تا اون زمان هرگز هرگز از این شب‌های عاشورا تاسوعا نترسیدم
نمی‌دونم چی شد که از ده سالگی به بعد یکی از وحشتناک‌ترین ایام سال بود. ساده‌ترین شکلش این‌که
تا صبح حتا جرئت نمی‌کردم از اتاقم دربیام و برم دستشویی
همه‌اش فکر می‌کردم سر امام حسین بریده و در حالیکه از گردنش خون جاریست الان پشت در اتاق منتظره برم بیرون
حالا چه اتفاقی افتاد که در مرحلة بلوغ این همه از این ایام می‌ترسیدم و منزجر بودم
نمی‌دونم
شاید چون بی‌بی‌جهان از جهان رفته و امنیت مرا هم با خودش برده بود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...