صد دفعه صفحه را باز کردم و بستم
خب حرفم نمیآد
نه که حرفی برای گفتن نیست
چرا
تا دلت بخواد
اما دهنم با سرب سکوت سنگین و به گفتن نمیکشه
آسمونم که بدتر از من قاطی کرده
بعد من فکر میکنم فقط خودم قاطیام
خب اینم هستیست، منم هستیام، تو هم هستی
وقتی او بلده قاطی کنه من چرا نه؟
از صبح دیدی چه کرده؟
البته این جمله سوالی خطاب به سکنة پایتخت ناآرام بود
ابر، برف، بارون و حالام که زردی آفتاب چنان زده توی اتاق که چشمم صفحه را نمیبینه
قربون برم خدا رو هم ابر و هم آدماش رو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر