مشغلوم علی خواب بود، یکی فریاد میکرد: مشغلوم کجایی؟
بیا که گلهات رو سیل برد
مشغلوم علی هراسولن و شیون کنان از خونه زد بیرون و همینطور که میدوید پرسید:
آخه چطور گوسفندای منو فقط سیل برد؟
گفت:
نه که فقط مال تو. گوسفندای کدخدا و مش سیفا... و خلاصه که نصف آبادی رو آب برد
مشغلوم علی از دویدن باز ایستاد و گفت:
خب اگه مال همه رو برده. که خب برده دیگه. چهکارش میشه کرد
این از فلسفة مصیبت گروهی میگفت
منم یه وقتی که فقط خودم رو میخوندم و میشنیدم و میدیدم فکر میکردم، حتما مورد، روان نیم پاکی دارم یا بدبختترین
موجودی هستم که خدا آفریده
وقتی دیگران را هم دیدم که همه به نوعی بفهمی نفهمی دچار این پریشان حالی هستند
بهفکر افتادم که این برنامهای از کنترل خارج و به دست خودم عمل میکنه
فهمیدم باید به نقطه ضعفهایی توجه کنم که دردم میآره و احساس بیچارگی میکنم
رفتم سراغ سرمنشاء.
حالام نه که فکر کنی بهتر شدم.
فقط با دنیا دیگه جنگ ندارم و فهمیدم
هر چی هست زیر سر خودمه و باید خود رو اصلاح کنم
حال خرابیهای بهنظر خیلی جدیم رو مینویسم
که تو و اونای دیگه بدونن سیل همه آبادی رو برده و تو تنها بنا نیست بپری پایین
همه بهنوعی لب یه لبة بلندی ایستادن و منتظرن این یه چوکه امید هم از دست بدن و بپرن پایین
وقتی اون بالا ایستادی یاد شهرزاد بیفت و اینکه، در هر شرایطی، این نیز بگذرد و روزها آفتابی هم هست
پیری میدونی یعنی چی؟
یعنی تو هر روز حس کنی وقتی نمونده و اتفاقی نیفتاد
و جوانی یعنی، اوه ه ه هزاران راه، جزیره، انسان، مسیر...... که هنوز کشف نکردم
و فرداها بسیار است این یعنی امید و جوانی
پس باید امید اندوخته یا تولید کنیم با گفتن از حال خرابیها و حال خوشیهای در حد معجزه
معجزة درون من و تو
بریم به سمت معجزه نپر زارع جان که هنوز راه بسیار است و ما از هیچی خبر نداریم
بیا که گلهات رو سیل برد
مشغلوم علی هراسولن و شیون کنان از خونه زد بیرون و همینطور که میدوید پرسید:
آخه چطور گوسفندای منو فقط سیل برد؟
گفت:
نه که فقط مال تو. گوسفندای کدخدا و مش سیفا... و خلاصه که نصف آبادی رو آب برد
مشغلوم علی از دویدن باز ایستاد و گفت:
خب اگه مال همه رو برده. که خب برده دیگه. چهکارش میشه کرد
این از فلسفة مصیبت گروهی میگفت
منم یه وقتی که فقط خودم رو میخوندم و میشنیدم و میدیدم فکر میکردم، حتما مورد، روان نیم پاکی دارم یا بدبختترین
موجودی هستم که خدا آفریده
وقتی دیگران را هم دیدم که همه به نوعی بفهمی نفهمی دچار این پریشان حالی هستند
بهفکر افتادم که این برنامهای از کنترل خارج و به دست خودم عمل میکنه
فهمیدم باید به نقطه ضعفهایی توجه کنم که دردم میآره و احساس بیچارگی میکنم
رفتم سراغ سرمنشاء.
حالام نه که فکر کنی بهتر شدم.
فقط با دنیا دیگه جنگ ندارم و فهمیدم
هر چی هست زیر سر خودمه و باید خود رو اصلاح کنم
حال خرابیهای بهنظر خیلی جدیم رو مینویسم
که تو و اونای دیگه بدونن سیل همه آبادی رو برده و تو تنها بنا نیست بپری پایین
همه بهنوعی لب یه لبة بلندی ایستادن و منتظرن این یه چوکه امید هم از دست بدن و بپرن پایین
وقتی اون بالا ایستادی یاد شهرزاد بیفت و اینکه، در هر شرایطی، این نیز بگذرد و روزها آفتابی هم هست
پیری میدونی یعنی چی؟
یعنی تو هر روز حس کنی وقتی نمونده و اتفاقی نیفتاد
و جوانی یعنی، اوه ه ه هزاران راه، جزیره، انسان، مسیر...... که هنوز کشف نکردم
و فرداها بسیار است این یعنی امید و جوانی
پس باید امید اندوخته یا تولید کنیم با گفتن از حال خرابیها و حال خوشیهای در حد معجزه
معجزة درون من و تو
بریم به سمت معجزه نپر زارع جان که هنوز راه بسیار است و ما از هیچی خبر نداریم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر