ازبس دیشب تا صبح توی خواب بلند بلند فکر کردم و نافرم هم از خواب پریدم آمپرم نزدیک جوش و اوضاع هم مشکوک
از اول صبح پیداست که امروز مال من نیست.
با این حساب بهتره بشینم خونه و کمتر دم چشم خلق آفتابی بشم
دنیای هریک از ما شبیه رادیوییست که گاهی با اراده و اکثر مواقع خارج از ارادة ما پیچش میگرده
رادیوی من با اینکه عمر نوح داره و تا روشن کنی و لامپای بزرگش داغ بشه کلی زمان میبره تا لود بشه و از پسه خشخش موروثی، صداش درمیآد، بازم خودش برای خودش موج عوض میکنه
بیچاره بعضیا که رادیوهای دیجیتالی دارن
حالا من تا این نخه دور قرقرة موجیاب بگرده و اون عقربه بچرخه روی طولموج جدید متوجه خرخر جابهجاییش میشم
اونا که ایکی ثانیه کانال عوض میکنن
دیدی؟
در لحظه چنان حس، شخصی آدم عوض میشه.
از غم به شادی، از ایمان به شرک، از نور به تریکی
از انسان خدا تا ذات ابلیس و تاریکی .
ولاکردار تو در هرکدوم که هستی باورش داری و با احوالش میری
و همون میشی.
من که هنوز نفهمیدم بین این همه تردید کدوم یکی خودمم؟
بعد به این نتیجه میرسم همهاش خودم، خاطرات ژنی، وحشتهای موروثی، خیلی چیزها که بنا نبوده باشم و هستم
دیدی؟
اونا که انقدر دارن که نمیدونن چه بکنند؟
ولی حیفشون میآد بخورن
میترسن، البته طمع و عشق به مال و ثروت هم درش هست. اما در اصل عامل تعیین کننده ترسیست که با ژنش به او تحمیل شده.
مثل ترس از زسمتون و نبود آذوقه که در ژن همه کشاورز زادهها هست.
منم یکی از اونام. اجداد من هم در تفرش دامدار و زارع بودن. با اومدن زمستون ناخودآگاه به جمع کردن آذوقه میرم. در حالیکه الان همه فصل دیگه همه چیز هست.
یا باید عمر نوح داشته باشم تا به یکپارچگی و خود واقعیم برسم
خودی عاری از تجربة حدوثی تلخم را ملاقات کنم
و چه رنجی گران تر از ناشناسی خود؟
تربیتم کردن بی اونکه ازم بپرسن قابلیت چه نوع تربیتی را دارم؟
برام دنیا رو تعریف کردن بدون اینکه مطمئن باشن آسمونی که آبیست. واقعا بری اون بالا هم آبیست؟
در نتیجه ما هم فقط آسمون رو آبی یاد گرفتیم. خدا را چه دیدی؟ شاید یه روز بفهمیم آدم اشتباه گفته چه آسمان آبی، زیبایی؟!!
از اون به بعد اسم بنفش یا صورتی شده آبی
خب آدم فکر میکرده آبی یعنی این تا قیامت همه آسمون را آبی دیدن با اعلام آدم
دروغ چرا وقتی از جسم جدا میشدم، نه زمان و نه مکان.
نه مفاهیم انسانی و نه ادراکی از جُستار زمینیم داشتم.
عاطفهام در زمین مانده بود و تعاریف زمینی هم ابزار ذهنی که دیگر همراهم نبود. حتا لحظهای به جسمم نیندیشیدم و نخواستم برگردم ببینم چی شده؟میشه کلی راجع بهش فکر کرد. روح حتا به جسم حس تعلق خاطر یا وابستگی نداره
اینها همه در حیطة ذهنی تعریف و شکل میگیرن
و من فقط بودم.
ذرهای از کل که با شوق به خانه برمیگشت
وقتی همه چیزی
نمیتونی دنبال چیز خاصی باشی
چون خاص
در تو مفهومی نداره
همه یکپارچه و یک دست هستیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر