هر روز بارها اینجا مینویسم، از چیزهایی که باید به یکی بگم و نیست
از آزردگیهام ، از نامرادی و نامردمیها از رنجها و ترسهام
فقط دارم به این شکل دنیام با گفتن تداوم میدم
تکرار و تکرار رنج و اندوهی که بارها مرا به نیاز مبرم مرگ کشونده
لحظاتی که دیگه خجالت کشیدم بگم دلم میخواد خودم را بکشم و دیگه تحمل این دنیای کثیف رو ندارم
البته خیلی چیزها را اینجا هم نمیگم، توی دلم هم نمیگم
اما همه اونها باور تازهای از جهانم ساخته که حتا به جهل بلوغ بازگشته باشم
خلاصه که بهقدری درگیر دردها و حیوونی شدن خودم شدم که نبرد و مبارزه و قصد را مثل اول داستان
از یاد بردم و شدم یکی مثل همه اونها که این جهان را تا کنون غیر از مدل عادی ندیدن
یکی مثل همه اونها که فکر میکنند جاودانهاند
یا از فرض وحشت آینده رنج میبرند
یا از رنجها پشت سر در عذاب و در تنهایی و خستگی اکنون.........
همه چی ازم مونده
جز
مبارز زندگی
تو هم بودی مثل من شبها با قرص میخوابیدی و از صبح تا شب زار میزدی
حس داشتی دیگه یه تلفن جواب بدی؟
و مسئول تمام این دکور و صحنه آراییها چیزی نیست مگر ذهن مکار که میبرتم محلة تاریک ابلیس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر