از یهجایی حس کردم میتونم ببینم
نه شاخ و دم و جن و پری
حس میکردم
احساسات آدمها تا نباتات و جانوران را درک میکنم
هنوزم میکنم، یعنی حس میکنم که اینطوره
برام حرف درنیارید گفتم به مرحلة دیدن رسیدم
مثلا میبینم که گلها تشنه یا بیمارند
یا میبینم که آدمها
نسبت به هم چه نوع احساسات و افکاری دارند
و توجه به تفاوتهام با اطرافیان دچار نوعی افتادگی دروغی و تمایل به انزوا پیدا کردم
این روزبروز ضعیفترم کرد و بیشتر به سمت خلوت گزینی هولم داد
در نتیجه به سلامتی و جسمم بیتفاوت شدم و در نهایت نسبت به جهانی که
با رفتار آدمها معنی میشد
تا ماهیت وجودی جهان
این نقطة خطرناکیست به نام بیتفاوتی
پذیرش بدی آدمها و ترک دنیا و دست کشیدن از مبارزه و خواستنها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر