۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

داستان‌های، بالکنی





از جایی که بعد از احتمال حملة اسرائیل به ایران
و برعکس
شک برانگیز ترین سوژه شده بالکنی من
و
این‌که چرا به‌جای بالکنی به، داد ذهنم نمی‌رسم ؟
لازم شد بگم
تا چارسال پارسالا فصل بهار و تابستون رو به‌زور تهران می‌موندم
یعنی با زمستون به‌خواب می‌رفتم و با بهار دوباره
زاده می‌شدم و مثل چیزای امام‌زاده‌‌ داود، فقط یک راه می دونستم
به خودم می اومدم
سر از شمال درآورده
بودم
خواستیم بین اینا تعادل برقرار کنیم؛
گشتیم، دنبال انگیزه
متوجه شدم غیر از طبیعت که شفا می ده
از صبح بیل می‌زنم، آبیاری می‌کنم و گل می‌کارم
این اشاره به ژن بسیار قوی زراعت زادة من داره
بالاخره که همه از بیخ و بن بچه برج ساز و چمی‌دونم
دکتر حسابی نبودیم
بالاخره نیاکان و پاکان زارع بودند و من هم گرایش شدیدی به ژنم دارم
همان‌طور که به خ
اک تفرش دارم
یکی‌یکی گلدان‌ها وارد خونه شد
خیلی روزها می‌خواستم،
سر به تن نه این گل‌ها که هیچ؛
به تن هیچ گل و گیاهی باشه چه به این دنیا
وجدانم آروم نمی‌گرفت
نگاه کنم و بگم:
گور بابای درک و......اینا و مجبوری

مشغول
به آبیاری می‌شدم
کم‌کم فهمیدم
همین‌که از هر حال وشرایطی خودم رو می‌کنم و
به حالی پرت می‌کنم
که ربطی به احوال کنونی نداره
یک‌جابه‌جایی عظیم در کانون ادراکم بوجود می‌آره
که حالم رو از بد به خوب می‌چرخونه
متوسل به هیچ چرخه‌ای هم نمی‌شدم، خودبخودی اتفاق می‌افته
مهم اینه که دریافتم وقتی می‌رم باکلنی،
از ذهن کنده می‌شم
و به طیف سبز گیاهان می‌پیوندم و کل هالة انرژیم رفرش می‌شه
شبیه اتفاقی که با نماز می‌افته .
وقتی می‌گه: الله اکبر.
هر کاری داری ول کنی و از حالی که هستی وارد حال جدید بشی
حال دگرگون می‌شه
البته اگر کانون ادراک انقدر لنگر ننداخته باشه که نشه تکونش داد
نصف بدبختی ما از چسبیدن کانون ادراک در نقطة عادت‌هاست
همان‌هایی که
پیری را دعوت به مرگ می‌کنه
خلاصه که دوست من
اگر به گل‌ها می‌رسم، از باب نجات ذهن
فکر کن اگه بالکنی نبود،
خدا می دونه الان چی مونده بود از من با این
ذهن مکارو محلة بد، ابلیسش؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...