بیتکلیف و گنگ، به اعماق ذرات نورانی تیوی فرو میرفتم
انگار امواج از من بیاراده تر ندیده بود و داشت با خودش میکشید
به وسط صفحة شیشهای
یهو فکر کردم، داری چه میکنی؟
- در آرومترین شکل ممکن این ساعات بیهودگی رو دور میزنم
ترسیدم.
این همه بیچاره و حیوونی شد؟
لحظه به لحظة
مثل
قطره
قطرههای آدم برفی
که در زمان آب میشه
عمرم رو به پایان و نتونستم برای خودم کاری کنم
کاری که الان آدم خوشحالتری باشم
به همین سادگی
نکنه تعریف خوشحالی من مریخی باشه؟
چرا این موقع غروب باید بشینم، سریال کرهای ببینم؟
اینا عذابم میده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر