مش حسین تو خونه نشسته بود چرت میزد که کربلایی اسدالله حراصیده دوید به سمت خونهاش
که: مش حسین، مش حسین چه نشستی که گوسفندات رو سیل برد
مش حسین آسیمه سر زد بیرون که
- هی دیدی خُنه خراب شدم؟
کربلایی گفت: تو تنها خُنه خراب نشدی
گوسفندای کدخدا و قربانعلی و مش حیدر و خان جان و .......... اینارم برد
مش حسی یه نفس راحت کشید گفت: آخی خیالم راحت شد
فکر کردم فقط گله منه آب برده
این حکایت همه ماست
وقتی مصیبت گروهی باشه
درد کمتری هم داره
همه رنجی که حمل میکنیم از باب احساس تنهایی و جدا ماندن از جمع انسانیست
که خود را در مرکز بلایا واقع شده مییابیم
دردها هم بیشتر میشود که :
چرا من؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر