واقعا این کانون ادراک عجب بد کوفتیه
دیروز اوج حال خرابی یک ربع یه لنگه پا معطل شدم تا آقا از زیر دوش متوجه
صدای زنگ شد
این یکربع انتظار برای منی که هیچ عطسهای در دنیام بیجخت نمیشه
شد نشونة کیهانی و شاخکهای ماهوارهایم راه افتاد که، چه خبره؟
شاید بنا بود تصادف کنم؟
شاید یه حکمت خیری بهش بود؟
در این یک ربع مبارزة من برای توجیح غیبت علی شد یکی از داستانهای هزار و یکشب
تازه به سوئیچ رسیده بودم که یه موتوری مثل جیمزباند زد کنار و زود تند سریع پرسید
ماشینت رو میفروشی؟
مثل احمقا و تحت تاثیر تصمیم پیش از عید، یا
انقلاب دیشب و غیبت گرمابهای علی
یخود و بیجهت گفتم: آره
بیچاره اومد زیر و رو رو نگاه کرد و قرار شد امروز با عموجان که طلبة ماشین بیان دوباره
همون دیشب زنگ زد که گفتم: پدر بیامرز تو که دیدی دارم میرم بیرون
کجا بیای؟ بازم فکر نکردم. که یعنی چی؟
همه اینا رو داشته باش و ذهن قفل شدة من و اینکه ........... امروز ظهر با جناب طالب تشریف آوردن
همونجا داشتن قولنامه رو مینوشتن
اونا که منو نمیشناسن تا بخوام یه تصمیم بگیرم باید استعلام صد و چند هزار پیغمبر رو داشته باشم
و خلاصه از زیر گذر اتوبان پیچوندیم و برای فردا صبح قرار شد بریم دفترخونه
ساعت هشت مثل کسی که از خواب پریده باشه زنگ زدم با کلی شرمندگی و ..... گفتم:
ببخشید.
تقویم جابهجا شده. قبل از عید میخواستم ماشینم رو بفروشم. نه حالا. عذر میخوام .
جو گیر شدم بیخود قول دادم
اون بیچاره همکه فکر کرد مشتری بهتر اومده غروب زنگ زد که اگه قیمت ناراضی هستی، بگو
گفتم: خاک بهسرم. مثل احمقا اتومات گفتم میفروشم. خودم لازمش دارم
وقتی بخوای زیادی خودت و ماجرای زندگی را جدی بگیری
تاخیر یک ربع زیر دوشی علی آقای بنده خدا میشه
نشونة کیهانی و......... تا امشب همه رو با خودش میبره
اینم شد زندگی ؟
جان من شماهام از این آیکیو اییکیو ها به خرج میدیدید؟
فکر کن برنامه چند روزة یک ماه پیش وقتی هنوز درم عمل میکنه.
میخوای قصهایی که هشت سال بیبیجهان به گوشم خونده
عمل نکنه و شب خواب قیامت نبینم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر