۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

اهای، قوز شرقی




خدایی‌ش این مهران مدیری اساسی دوست داشتنی‌ می‌شه وقتی گروهش کامل باشه
امسال هم باید کار خوبی باشه
جمع رضویان و انصاری، غفوریان و.... نمی‌تونه کار بدی باشه
الان یه چی گفت دل درد گرفتم از خنده
گفتگوی مدیری با رضویان و داستان، قوز شرقی
وقتی رضویان با اون چهره‌ی بامزه گفت :
آره چند نفر تا حالا بهم گفتن:
قوز شرقی اوهوی قوز شرقی
  مدیری بی رضویان رو دوست ندارم
یا 
این من بچه‌ی فیلیپینم. غفوریان
خیلی بامزه و نیش دار حرف می‌زنن
اصولن این تیم با هم جواب می ده
شاید این وسیله‌ای بشه برای آشتی با با صدا و سیما
از قرار نود قسمتی و اگه خوب پیش بره
برای شب‌ها خیلی بهتر از سریال ترکی‌ست


ایران برگر هم باید دیدنی باشه
کار آقای جوزانی و با شرکت استاد نصیریان

شیر والده



امروز از اون روزها بود
جدای اخبار خوش از لوزان سویس
باید بگم: روز نه چراغ سبز
که امروز روز چلچراغ سبز بود از سوی هستی
فکر کن یک‌ضرب میهمان داشتم
اون‌هایی هم که بزرگتر بودن و من نرفته بودم، تماس گرفتن و خجالتم دادن
بخش آخرش خاله خانم چمن‌آرا بود  به‌همراه
دختر و دامادش 
که برای دیدار بانو والده آمده بودند
اما
ایشان نبود و با التماس تمنای من
 تشریف آوردن بالا بنده منزل 
میهمان خودم هم تازه رسیده بود
همه با هم گره خورده بود
و باید دنبال بانو والده هم می‌گشتم
شاه داداش کاخ‌ش رو ترک کرده و تشریف نداشت
و بانو والده
تلفن اول به خاله خانم گفت : بمونید دارم می‌ام
دومی گفت : بهارستانم صبر کنید تا بیام
تلفن سوم از ایشان به من ، پیدا شد 
بانو دم در خونه خورده زمین و با لر بازی و سربزرگی راه افتاده با تاکسی سرویس
تشریف برده بیمارستان و در اون لحظه داشتن پاش رو گچ می‌گرفتن
فکر کن
داماد خاله جان ودختر خاله راه افتادن برن اون‌جا
از خر شیطون پایین کشیدم‌شون که خودم می‌رم؛ شما به باقی میهمان بازی‌ها  برسید
آخر هم نذاشت  برم دنبال‌ش .
 گفت : خودم دارم می‌آم. ماشین بیرون منتظره
خاله جان از در رفت، زنگ زدم که دارم می‌آم
می‌گه: پایین پله هام دارم می‌آم بالا
فکر کن به او شادروان پدر من که، 
فکر کرده بود کسی از پس این بانو بر می‌آد



لاله‌های زرد و صورتی‌



اینم بگم و برم باقی کارم رو تموم کنم
اولین لاله از سری لاله‌های اهدایی  فرهود امروز باز شد
مثل خودش کوتاه و بامزه
ولی عجب سرخی؟
داشت باورم می‌شد 
امسال، سال لاله‌های زرد و صورتی‌ست
دلم برای قرمزی‌ش غش رفت








دم‌کرده‌ی آویشن با لیموی تازه



خدایا من رو لحظه‌ای به خودم وا مگذار
یعنی کافیه انگشت توی دماغ‌م بکنم تا هستی به لرزه بیفته، درس‌م بده
خوبه سوتی زیادی ندارم
گرنه الان چهل تیکه شده بودم
یک‌جوری با ایهام و ابهام به بانوی همسایه گفتم حال خوبی نیست
یک کلک منه ذهنی وسط معارفه و ترس از هپلی بودن
روح هم معطلش نکرد و آس رو کرد  
  طفلکی جستی رفت و دوباره برگشت با یک سینی بلوری، حاوی این
فکر کن!!!
دلم می‌خواست کله‌ام رو بکوبم به دیوار
چشمم به آینه‌ی کنسول کنار در که افتاد، شرمنده نگاه از خودم دزدیم
خب نکبت تو اصلن فطرتن هپلی مخلوق شدی
خب بعد چی؟
قراره بهت نمره بدن؟
تاج سرت بذارن؟
بگن تو هپلی هستی؟
یا چی....؟
با این همه اهن و تلوپ از چی ترسیدی، ایهام بافتی؟
خدایا من تسلیم
من غلط کردم
دیگه مواظبم
نه قضاوت کنم
و نه تولید ابهام  
حالا از خجالت نمی دونم این هبه رو چه‌طوری قورت بدم؟
که تندی گزنده‌ی قضاوت داره و 
گرمی محبت ، همسایه
ای خدا این همسایه‌بازی‌های ایرونی رو از ما نگیر
این مهر پنهان در ذات آدم‌ها رو 
و این همه حضور قشنگ تو در همه

غافل‌گیرانه





جماعت تا یک کتاب می‌خونن، یک مفهوم کلی ازش می‌گیریم 
بادی به غبغب می اندازیم که اینم می‌دونستیم، فقط یادمون رفته بود
یعنی تا حس آشنایی به پیام کتاب نباشه، ما تا تهش نمی‌خونیم
بعد 
همین ما
که هر کتاب یکی به سوادمون افزدوه و رفتیم بالا
فکر می‌کنیم همین‌که این‌ها رو خوندیم، یادآوری شد، یادگرففتیم و .... کافیه
و به من‌مون افزوده می‌شه
یک زمانی برنامه‌های شهبازی رو نمی دیدم، زیرا، می‌پنداشتم
ته داستان رو طوری فهمیدم که نیازی به سخن غیر ندارم و داره یه چی برای خودش می‌گه
یک روز هم مجبوری دیدم‌ش و چندماهی دنبال‌ش رفتم و .... داستان
حالا
فکر کن
منی که مدام بالا منبر و برای خودم سخنرانی دارم
توجه کن
من این‌جا با خودم حرف می‌زنم، خودم رو شکار می‌کنم، نقاط ضعف‌م رو می‌بینم و داستان
ته جاده‌ی بلاهت اسیرم
چه‌طور با چهارتا کتاب خوندن مردم عالم می‌شن؟



موضوع:
قضاوت


روز 26 اسفند از بیرون آمده بودم که اسانسور از 6 به سمت پایین می‌اومد
و با صحنه‌ای مواجه شدم که چشم‌هام رو گرد کرد. گولم مالید، تو ذوق‌م خورد و کلی قضاوت
حتا موضوع رو به بانو والده هم گفتم
- همسایه‌ی جدید رو دیدم با پیژامه و عرق‌گیر زباله پایین می‌برد
حتا شاید به اخوی هم گفتم که بعدش اون توصیه‌ی احمقانه رو بهم کرد
خلایق هرچه لایق


صحنه دوم:
امروز
هنگامی بانو همسایه آمد دم در که داشتم از این‌ور تراس میز بساط منقل رو منتقل می‌کردم به
اون‌ور تراس که منظره‌ی بهتری داره « پشت بام روبرویی‌ها » 
اون‌جا در حیطه‌ی بشقاب مهپاره و پشت‌ش هم چسب دیواری که به سقف رفته و نه گمانم
به هیچ گیاهی آسیب برسه
اما این‌ور دیگه امکان روشن کردن منقل موجود نیست به دلیل حضور بانو امین‌الدوله که کنج ایوان آغوش گشوده و داره همین‌طوری همه‌جا لم می ده

منو داشته باش، تریپ حمالی
خاکی، کثیف، لباس کار، و به لطف باد موهام سیخ روی هوا و هر چه دلت بخواد
آخر افتضاح
شاید تا امروز هیچ‌کس جز پریا من رو با این هیبت ندیده باشه
چندبار ازش عذر خواهی کردم که ژولی بودم و گفتم شرمنده که امروز حال خوبی برای دیدار نبود
ولی وقتی رفت، این ذلیل مرده‌ی نکبت از کولم رفته بود بالاکه:
دیدی آبروت رفت! خاک به سرم. اون‌که نمی دونست داشتی فیل هوا می‌کردی. حالا ببین چه فکرها که درباره‌ات نکنه
بلافاصله به یاد آسانسور اون‌شب افتادم و قضاوت بی‌راه

خداوندگار عالمیانا



زندگی من هیچ‌گاه به آدم نرفته
وقتی همه خواب‌اند،
 کارم می‌آد
هنگامی که همه سر کارند، 
 دلم باغبونی می‌خواد
دیشب به لطف باد و طوفان که خوابم نبرد و همه‌اش نگران گل ها بودم
عاقبت هم گلدان سینه‌ره رو بلند کرد و کوبید زمین
فکر کن 
همان روز اول چه خشمی از من در این گلدان جا گرفته بود
که بین اون همه گلدان در ایوان، فقط این یکی رو بلند کنه و بکوبه زمین
البته که شکر پروردگار گلدان گلی نبود و به خیر گذشت
  گلدان‌های سبک‌تر و کوچکتر هم بود که برداره
ولی 
از جایی که انرژی خشم احاطه اش کرده بود
فقط با این یک چنین کرد
این هم جدی نگیر
برای من باد روح و شخصیت داره
برای شما نه
 بذار به حساب مزاح سه شنبه
القصه که تا خود صبح ویرم گرفته بود اتود بزنم و کلی داستان و بالاخره طرح دو بوم منتظر،  درآمد
  نه خوابم می‌امد و نه حس خستگی داشتم
چهار صبح خدا از جلدش سر درآورده بود به بازی
یادش بخیر وقتی دخترها خیلی کوچک بودن
تا می اومدی بخوابی، یکی بیدار می شد و آرزویی جز خواب طولانی نداشتم
در این مورد برعکس عمل می‌کنه
نه خسته و نه خواب‌زده
با شوق تمام می‌نشینه به اتود زدن

تره به تخم‌ش می‌بره، حسنی به باباش




هیچ‌گاه عقل‌ت رو به‌دست دیگران نده که سر از ناکجا درمی‌آری

زمانی که طبقه‌ی بالا خالی شد و شاه‌داداش رفت زیر زمین و بنا شد، بالا بره اجاره
عزای دنیا به‌ناگاه برسرم حمله‌ور شد
کلی طول کشید تا بالایی‌ها تربیت شدن که:
بابا ، پدربیامرزها این‌جا آپارتمان و متراژش بالاست و ما هم هی دیوار برداشتیم و گذاشتیم
ندوید که کل خونه‌ی من به لرزه می‌افته
دنبال هم نکنید و .... الی آخر تا شده سالیان دراز این زیر با اون‌ها زندگی کنم
با همه این ها به خدا باور دارم و نظم دنیا
هنگامی که من بدی برای کس نخواهم
هیچ بدی به سمت من نخواهد آمد
و پرونده رو سپردم به حضرت والا
همسایه های تازه آمدن و من هم که همه‌اش خونه‌ و در نتیجه یکی دوتا رو بیشتر ندیده بودم
در واقع بانوی خونه که از همه مهمتر بود، رویت نشده بود
فقط یک‌بار تلفنی با ایشان صحبت کردم و تمنا که لطفن این پاشته‌ی کفش رو کنترل کنید
انقدر نکوبید توی سر من و رفت تا سنبل عیدانه و اهل بیت  رفتن سفر و
 پیغام شاه داداش که:
این‌ها با خودشون هم قهرن. خیلی بد اخلاق و بی‌تربیت‌ند
براشون هم چیزی نفرست
و منم بور شدم و رفتم توی لاک خودم
ولی از یاد برده بودم که در نظر اخوی گرام، 
همه ایراد دارند و .... فقط او و همسرش خوب دنیان
تا همین ساعتی پیش که شانتال دیوانه شد و خودش رو زد به زمین و آسمان


امروز میزبان فرشته‌ای از بهشت بودم
بانوی طبقه‌ی بالا با یک کاسه‌ی بلوری سوغات مشهد آمده بود برای تشکر سنبل و آشنایی
خدایا ذهن من رو هیچ‌گاه به نادر مسپار
که با لدر شخم می‌زنه به هر چه باور زیباست
خودش بداخلاق و گوشت تلخ و فقط در این جهان چهار نفر آدم وجود داره
خودش، همسر و اولاداش
باقی برن بمیرن و آدم نیستند، از جمله رفیق فابریک از بچگی تا حالا
مردای ایرونی همین‌طوری‌اند دیگه
یا دشمن زن و یا دشمن عالم به دفاع از زن
که این همه هم برمی‌گرده به موفقیت‌های اجتماعی و .... این های یک آدم که 
کجای احساس رضایت قلبی و آرامش ایستاده؟
بانویی زیبا 
درست برخلاف آن‌چه که شنیده بودم
خوش‌رو
با باورهای هم‌سان با خودم
انقدری که نتونستم جلوی زبانم رو بگیرم و نگم که: 
والا به‌من گفته بودن، شما دوست نداری با کسی ارتباط داشته باشی
یعنی خودم رو کشتم که نگفتم:
 بابا من یه چیزهای دیگه از شکل تا عمل‌ت شنیده بودم
ولی لپ‌م رو هی از تو گاز گرفتم که زبونم لو نده
یعنی چنان در شگفت بودم که باورم نمی‌شد این بانو سه ماهه بالای سر من و
من چه گمان‌ها از بابت‌ش به‌خطا نداشتم!!
و اگر آدم عاقلی بودم، روز اول به خودم می‌گفتم:
بابا ، پدر بیامرز. چه‌کسی  به نظر اخوی خوبه که مستاجرش خوب بیاد؟
و ای خدا چنی باید قوی باشم وسط این خانواده‌ی با عالم و آدم دشمن؟
من سی چی با کسی جنگ ندارم؟
من به کی بردم؟
معلومه. حضرت پدر
تره به تخم‌ش می‌بره، حسنی به باباش



۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

نوبت غصه‌ی گل‌هاست




سل کن اوضاع ایی پایتخت
چهارتا رعد و برق زد، هر چه آژیر بود به صدا افتاد
پشت بندش ماشین پلیس
تو گویی بشقاب پرنده‌ها حمله کردن
رعد و برق  فقط،
رعد و برق ولایت طبرستان
اول نورش می‌آد، تو گیجی در انعکاس این نور شدید
بعد خودش می‌اد و کوه رو میلرزونه
دروغ چرا؟.تا قبر آ آ آ
هنوزهم از طوفان و رعد و برق‌های چلک می‌ترسم
هربار فکر می‌کنم الانه است که شیروانی رو بکنه و با خودش ببره
بعد با خودم می‌گم:
خره
بیست ساله این کنده نشده.
 چرا باید همین امشب که تو این‌جایی کنده بشه؟ 
بعد نگاهم بر درختانی می‌نشینه که خداد ساله اون‌جان و هنوز طوفان نشکسته 
همین‌طوری‌ها به خودم دلداری می دم
اگه سرما هم نباشه می‌رم وسط ایوان بزرگ بالا می‌نشینم و 
به قول استاد، از اقتدار باد بهره مند می‌شم
بل‌که کمتر بترسم
اگه بنشینی و فقط گوش بدی حتمن می‌ترسی
بهتره براش بازی درست کنی
فقط اگه شانس بیاری و طوفان کابل‌های برق رو از جا نکنه و تو تا صبح
بمونی وسط تاریکی جنگل
زوزه‌ی گرگ و شغال
بخصوص شغال‌ها سر هر نوبت اذان و ..... صدای بسیار بسیار عجیب
بیداری جنگل
لحظه‌ای که تمام موجودات زنده‌ی موجود ، با هم شروع به بیداری و تولید صدا می‌کنند
دل شیر می‌خواد
مال منم که نژادی از اول زور زده که شیر باشه
حالا راه افتادم
ولی اون‌سال‌های قدیم
انواع فکر و خیال بر دیوارها نقش می‌بست
بانو والده طی یک تماس تلفنی، فرمودند:
اخبار گفته: بناست طوفان بیاد با سرعت صد کیلومتر
همین خبر کافی‌ست تا خواب امشب‌م باطل بشه
کلی گلدون کشیدم عقب که یه چی نیاد از آسمون و سر شاخه‌ها رو بزنه
لابد باید تا صبح تک به تک‌شون رو بغل کنم
شانتال کم ترسیده؟
حالا نوبت غصه‌ی گل‌هاست

یکی منو نگه‌داره





من یکی از اون کسانی هستم که آفریده شدم برای حمالی


در تاهل هم همین بودم
نه که هیچی بلد نبودم،
قوم شوهر بستنم به گاری و تا می‌شد به اسم آموزش
ازم کار کشیدن
نگو اون ها من رو بهتر شناسایی کرده بودند
به دیروزها که نگاه می‌کنم، که تو گویی موتور هزار بهم وصل بود
 یخچال ساید بای ساید بغل می‌کردم از این‌ور سالن شهرداری
به اون‌ورش
فکر می‌کردم هرکولم و نیاز به هیچ تنابنده‌ای ندارم و
 کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من 
همین‌طوری اومدیم جلو و کشف شد که: 
یه باطری اضافه دارم که
تا دلت بخواد کار می‌کنه و آخ‌ش هم در نمی‌اد
در واقع طبق کشفیات سال‌های اخیر

انرژی زیاده‌ی من اگر هدفمند نشه
می‌زنه به کاسه و کوزه خلق و خودم با هم
در نتیجه 







 تمام ساعاتی که بیدارم باید یک کاری انجام بدم
حال می خواد  پای تی‌وی باشه
زمستون به بافتنی و تابستون کمتر تی‌وی می‌بینم یا یه چیزی می‌سازم و تی‌وی گوش می دم
این چند روزه و عید بازی موجب شد بیفتم به اون‌ور شیکی
هی پای تی وی و به
میهمان بازی و نتیجه‌اش همین انفجارات دو روز گذشته می‌شه
اول از همه حسادت
  چیزی که خودم رو کشتم تا ازش خلاص بشم و می‌بینم هنوز هست
یعنی فکر می‌کردم حسودم در ، حیطه‌ی ناموس و خط سبیل
اما امروز دیگه حتم کردم بغضی نشکفته از بچگی حمل می‌کنم
حاشیه‌هاش مرور شده بود
اما کشف حسادت بین خودم و خانم والده و شاه داداش
از معجزات سال جدید خواهد شد
و از همه بدتر
بی‌کاری و ولگردی این چند روز

تهش جونم برات بگه
 زیر بارون سیل‌آسا ایستادم به نرده و ... اینا رنگ کردن
تا ساعت شش مشغول کار بودم
کار می گم تو می‌شنوی
 ولی باور ندارم همه‌ی شما چنین همت بلندی داشته باشید
  مثل برق کل داستان رو طی سه‌ چهار ساعت هم آوردم
تهش به خودم گفتم:
کارگران عزیز؛ خدا قوت
ولی حالم خوب شد
خلایق هرچه لایق
خدام من رو برای حمالی آفریده
نه بیشتر و نه کمتر
دیگه اخوی از یاد رفت، 
بانو والده یک‌طرف و
 باقی داستان
یعنی اگر کار نکنم یکی رو برای خودم باقی نمی ذارم

نجات، غافل‌گیرانه




از مرور نباید غافل شد
اول که دست شیخ الرئیس خوآن اعظم درد نکنه که وسط بزنگاه خربگیری
در حین شستن بشقاب بلور  کهربایی رنگ
یکی زد پس کله‌ام
خرده ستگران اعظم
چرا هی فراموشی می‌گیرم و یادم نمی‌مونه خرده ستمگران کبیر من در دل خانواده‌اند
نقاط ضعف‌م
یا حداقل تا هنگامی که ضعف‌های من هست، 
خورده ستمگر لازم هستم
و چه کسانی بهتر از نزدیکانم؟
مثل بانو والده، شاه داداش و دخترها
ما را بس
و باید از یاد نبرم که همه این‌ها هست تا من خودم رو درست کنم
تا زخمی نباشه، دردی هم نیست
پس باید زخم‌های خودم رو درمان کنم
که اصلن نفهمم کی چه‌طور با من مواجه می شه
نون و ماست خودم رو بخورم و قلبن شاد باشم
از همین رو باید شکر گزار احوال غریب دو روزه گذشته باشم و اهل بیت خانواده که نشون دادند
هنوز چیزهای مرور نشده هست و باید اقدام کنم
لازم هم نیست برم جنگل و بس بنشینم
هوای بارانی امروز کانون‌م رو سوت کرده در نقطه‌ای بس خوش آب و هوا در دل پایتخت
که جون می ده برای مرور کردن
و چاره‌ای جز این ندارم
هیچ‌یک نداریم
البته اگه بخواهیم، از شرایط موجود بشری نجات یابیم

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

احترامات بی‌حد



دو روزه یک‌خبرهایی‌ست

می‌فهمم دارم وارد تله‌ی ذهن می‌شم
هی بهش می‌گم، نگاهش می‌کنم و البته از مرور هم غافل نبودم
اما نمی‌دونم کدام حفره‌ی درونی به بازی‌م گرفته، بل‌که بنشینم به مرور و تهش رو در بیارم
یک جور  حس شکایت و گلایه
از خودم؟
از شرایط؟
از زندگی‌م؟
از تنهایی؟
از چی؟ نمی دونم ولی می‌فهمم دارم گرفتار می‌شم
و این دقیقن همان نقطه‌ای‌ست که همگی درش اسیریم و نمی دونیم 
و دقیق‌تر  همان نقطه که یا
 وا می دیم و می‌پذیریم و یا .... فاجعه
در قدیم وقتی به این نقطه می‌رسیدم، دیگه به این فکر نمی‌کردم که باید چه‌طور باهاش برخورد کنم
که در نهایت کاری دستم نده
  باور داشتم که این حال منه که خراب شده و دنیا به سادگی به زیر سوال کشیده می‌شد
اما هیچ فکر نمی‌کردم که:
آیا دنیا بهت انگشت رسونده؟
پشت پا گرفته؟
نیشگون چی؟
یه چی بالاخره باید شده باشه که حالم می‌ره توی پیت؟
اوه البته که هست
سرنوشت من، بخت بلند و کوتاه،‌ حسادت‌های ریشه دار قومی؟
خانوادگی؟
حتمنی یه چیزی حالم رو ریخته وسط پیت یا نه؟
به تنها چیزی که نمی اندیشیدم این بود که:
این حال من نیست و از شرطی‌ شده‌های قدیمی برآمده
از اعتیاد به شناسه‌های اجتماعی، کف زدن ها، تائید گرفتن یا نگرفتن‌ها و .... 
کلی داستان براش می‌شه پیدا کرد
درد از جایی شروع شد که رفتم منزل اخوی و دیدم نقاشی پسرک رو در انبار پنهان کردن که کسی نبینه
سی چی؟
زشت شده بود؟
در شان خونه‌ی بی روح و تاریک‌شان نبود؟
خلاصه که خودم می دونم وسط چاه منه ذهنی گیر افتادم
باید به خودم بگم
 جهنم. باید یه چی برای خونه‌اش می دادم که دادم. 
من زحمتم رو کشیدم. از رسم‌ش لذت بردم، شاد شدم، ذوق کردم و ... مثل خدا
 اونم وسط بدو بدوی عید.
دیگه نمی‌شه راه بیفتم دنبالش که بعدش چی می‌شه؟
تازه،  هر کسی یه حد و شانی داره
 اما
 تنها درد من در این شرایط ویروس خود پریشی‌ ذهنی‌ست
و
 تنها کاری که ازم برمی‌آد، تسلط  روی خودمه
کنترل اندوه، خشم،  قضاوت و .... هر‌آن‌چه که در درون به فریاد برمی‌آد
و بدبختی جایی‌ست که معده و روده نیست که بدی حکیم درست‌ش کنه
بخشی نادیدنی و غیر قابل دست رس  
مثلن:
صبح چشم باز کردم. پریشون بودم
بلافاصله گفتگوی درونی آغاز شد و لیستی از همه‌ی اون‌چیزهایی که طی دو سه روز گذشته
تهییه کرده بود آوار شد سرم
یعنی هنوز بیدار کامل هم نبودم
منتظر نشسته بود تا چشم باز کنم و صندوق‌چه‌ی منه بی‌چاره‌اش رو خالی کنه 
و چون هنوز خواب بودم
به خودم اومدم دیدم که ای وای بر من
امروز هوا هوای ترک زندگی‌ست
همونی که قدیم ها خفتم می‌کرد کنار دیوار و ان‌قدر به گوشم می خوند که:
چی می خوای این جا؟
هیچ‌کس چشم دیدنت رو نداره و تا به تنهایی‌ت هم حسودی می‌کنند
ندیدی .... لاب لاب لاب 
و تو یادت می افته دیروز میهمانی بودی و این همه نتایج برخورد درست یا غلطت با تو‌ست
حالا بیا و معلوم کن که آیا کسی موظفه به قدر ما برای ما احترام قائل بشه؟
- اگر تو هم احترام بگذاری؟ بله باید جواب بگیری
- اگه نگرفتی، آیا غیر از اینه که احمقی و نباید ادامه بدی؟
- تقریبن؛ ولی نه کاملن.   در واقع به خودم احترام می‌گذارم و با من ذهنی‌م می‌جنگم
- با این حساب   دیگران  به خودشون بی‌احترامی می‌کنند؟ هان؟ نظرت چیه؟
- درسته. ولی چرا مردم بلد نیستند محترم باشند؟
-شاید  بس‌که ما احترام گذاشتیم یابو برشون داشته محترم ترین فرد دنیا هستند و شاید سی این که اصلن نمی دونن احترام چی هست؟ چون ندارند.
 مثل خوشبختی که نداریم و نمی دونیم هم چیست که اگر آمد بفهمیم آمده و عاقبت به خیر شدیم
- تکلیف چیه؟ وقتی ته کس و کارت همین مردم باشن چی؟
  اون‌موقع است که دوباره هوایی می‌شم، هول می‌کنم که:
وای خدا بذارم برم یه جا که هیچ‌کدوم‌شون رو نبینم
و این درست همان نقطه‌ی مجادلات ذهنی است
یک قدم به عقب برمی‌گردی و پر از تاسف آهی می‌کشی و می‌بینی
 لب پرتگاهی و می‌خواهی بپری پایین
و این تنها هدف منه ذهنی‌ست




؟



شکر به این همه قشنگ و خلقت
اما چرا
وقتی به این گل نگاه می‌کنم، یه‌جورایی انگاری
گوشت تنم ریش می‌شه و یاد دوا گلی‌های قدیم می افتم
یعنی این فطرتن این رنگی بوده؟
یا زور چپونی این رنگی شده؟
یه حس مصنوعی به آدم می ده
خدا من رو ببخشه
این گل خانم هم همین‌طور
نه که از فردا بره قهر
باور کن که من به این فهم انرژی‌های ما توسط گیاهان
اعتقاد دارم

ای روزگار نازنین












شکر به روزی که  نیکو  گذشت و 
نیکو به سر رسید 
اول که منزل اخوی و مهمون‌بازی 

بعد رفتم چند گلدان و خاک خریدم برای رزهای تازه
عاشق رزم و دست خودم نیست
می‌رسه به بانو والده که همیشه عطر رز داشته تا هنوز
هربار عطر گل‌ رو نفس می‌کشم،
سبز می‌شم، 
تازه می‌شم، 
می‌رسم وسط حیا  کودکی 
امن مادر که بسیار وسیع و من کوچک بودم
حالا من بزرگ شدم و 
دنیا بزرگتر
و ترسناک‌تر
القصه که باقی عصر تا غروب هم به باغبانی گذشت
من خوبم
شکر پروردگار
برای هر لحظه‌اش باید شکرانه داد







ولی خدایی عجب آسمون و غروبی!!!

یک روز عاشقانه

  دختره بعد از کلی با نامزدش می‌ره پیک نیک
پسره از هر دری می‌گه تا برسه به موضوع پیک نیک
می‌گه:
عزیزم
ببین چه آفتابی
چه هوایی
خدا هم با ما یار امروز
و ... اگه گفتی امروز جون می ده برای چی؟
دختره یه نگاهی به اطراف انداخت 
و جوی آب 
گفت:
جون می ده برای رخت‌شویی
این جوک بود البته
جوکی برگرفته از ریشه ی تربیتی دخترای ایرونی
در نسل ما یا صده‌های گم‌شده
اما خدایی‌ش این آفتاب و روز تعطیل عید و ... اگه گفتی برای چی جون می ده؟




بپکی دلدادگی









 بانو والده هر سال عید یا تولد، یه چیزهایی می‌خره که مجبور می‌شم

بذارم اشکاف و درش رو ببندم
بیشتر از حرص‌م
مثل دخترها
اون‌هام وقتی برام بلوزی چیزی می‌خرند، انگار برای خودشون خرید می‌کنند
تنگ، مکش‌مرگ ما و .... اینا
بانو والده از چینی و کریستال بالا می‌ره
زیرا
خودش عشق همین‌ چیزهاست
و من که این وسط هزار سال داد زدم، 
قهر کردم،
 اصلن قطع نامه صادر کردم:
- بی‌آرزویی در بی‌نیازی‌ست و اینا
من رو با رنگ خودم شاد کنید
اصلن هیچی ندید تا شانه‌هامم سبک‌تر باشه
راه نداد تا
امسال به یک ظرف گلسرخی یادگار بچگی، 
دل‌شاد شدیم و داستان عیدی بازی بسته شد
امروز که فکر می‌کردم
نه‌که خورشید از مغرب طلوع کرده،
 زنگ به صدا دراومده؟
شانتال خونه رو روی سرش گذاشته بود و من از ایوان هراس‌ون به داخل دویدم
می‌بینم بانو والده به‌همراه سه بوته‌ی حیات پشت در ایستاده
کلی ذوق کردم و .... که بالاخره مادرم فهمید من چی دوست دارم؟!!!!!!!!!!!!!!
.... القصه. 
بانو برگشت منزل خودش و ما به باغبانی و فتو گرافی دل‌خوش
که چشمم افتاد به حیاط شاه داداش که 
و حیاطش که می‌مونه به بیابون‌های تکزاس
و این منظره ردیف گلدان‌ها
  ای واااااای برمن،  
از این بانو والده
 سه گلدان حق سکوتم داده
که صدام در نیاد برای این‌ها
و دوباره از حال رفتم،
 به همین سادگی
هنوز آب پای گل‌ها نریختم
دلم نمی‌خواد چون خودش رو برای اون شیرین می‌کنه
به من شیتیل بده
دوست دارم جای خودم باشم،
 برای خودم باشم، 
حتا اگر به سن بانو حوا رسیده باشم
یعنی ممکنه پیش از مرگ ببینم این شاه‌بازی‌ها از خانواده‌ی ما رخت بسته باشه؟
یا اصلن ممکنه تا وقت رفتن،  یکی پیدا بشه
 از ته قلب و حقیقتن من رو برای آن‌چه که هستم دوست داشته باشه
نه سی آن‌چه که ذهن‌ش می‌گه و می‌خواد

به این می گن منه ذهنی





بین زمین و آسمون منه ذهنی‌م




دیگه رسیدیم به نقطه‌ی معروف، تعطیلات کش دار
فرقی نداره در اینک کجا باشم
تهران و تنها یا در سفر و با جمع
دیگه از این جا به بعدش کش دار می‌شه
مگه می‌شه یک مملکت رو فلج کرد
اونم هفده روز تمام و آب از آب تکان نخوره؟
من‌که حوصله‌ام سر رفته
حتا از نبود صدای فحش و ناسزای تاسیساتی‌های محل و یا 
صدای بوق خودخواهانه‌ی ماشین ها
که می‌گه:
اون بیرون یک خبری هست و زندگی جریان داره
دیروز از یه‌جایی دیگه در دنیا رو بستم
گو این‌که میهمان هم آمد، ولی سعی کردم تصور کنم
در این جهان من هستم و من
تنهای تنها
نه کسی بیرون از دیوارها هست و نه حیاتی جاری
بعد از رفتن میهمان گرام که اصلن انتظارش را نداشتم
تلفن‌ها رو بستم
به نت نیامدم و سعی کردم فقط صدای ذهن خودم رو بشنوم
اوه ه ه رفت بالای منبر که ، .... کلی
اصلن مهم نیست اگر ذهن کم بیاره
البته تا هنگامی که خودم بدونم همه‌اش محصول ذهنی‌ست
اما از این هم خسته می‌شم وقتی مدام مجبورم مچ بگیرم که 
اوکی
این درد نمی‌تونه مربوط به روح باشه که روح از چیزی درد نمی‌کشه
تا از شرش خلاص بشم 
و این‌که آیا همه‌ی جماعت به این وضعیت آگاهند؟
خب معلومه که نیستند
گرنه خودخواهی جهان رو زیر و زبر نکرده بود
من‌هم که مالی نیستم
با این‌حساب آیا جماعت همگی شادند؟
باشند یا نه؛ به‌من چه ربطی داره؟
مال من به کی مربوط می‌شه؟
من فقط وقت کار به این چیزها فکر نمی‌کنم
وقتی هم کسی کار نمی‌کنه و همه رفتن تعطیلات
چه وقت کار منه؟
در نتیجه می‌مونم بین زمین و آسمون منه ذهنی‌م

۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

اگه شیرینی؟ فرهادت کو؟




عاشق کیه؟
 مجنون یا فرهاد؟
که چون یار نرسید، خون خود ریزند؟
  به این می‌گم، تسلط کامل ذهن بیگانه در زمان حساس
همان هنگام که یکی خودکشی می‌کنه
جهنم که یکی دیگری رو نخواست.
اگر عاشقی باید نوش کنی و بگی :
شکر پروردگار یکی پیدا شد  عشق رو تجربه و درک کنیم
  این بس نیست، زیرا  
ما به نتیجه و آخر هر چیز فکر می‌کنیم
حتا به آخر عشق
این همان نقطه‌ی معروف، پس من چی ؟
آینده من چی؟
حق من چی؟
زندگی من چی؟
..... و الی داستان
عاشق به‌قدری در اینک و اکنون بی‌تاب می‌شه که نمی‌تونه به آینده فکر کنه
چه به کارهای خودخواهانه و احمقانه‌ای که برخی به‌نام عشق
انجام می دن
تلفن جواب نمی دی، از در پیداش می‌شه
در رو باز نمی‌کنی
سنگ می اندازه به شیشه
می‌شینه دم در و .... که چی؟
بی‌تابه و باید هرطور شده طرف رو بشنوه یا ببینه
و .... القصه
اگر در این زمان و سن کنونی دلم برای کسی بره
باید سجده‌ی شکر کنم
که بالاخره راه داد فهم کنیم عشق حقیقی چیست؟
گرنه که عشق ریایی تاریخ مصرف داره
مرز داره
حیطه‌ی خانواده و اجتماع ... اینا داره
کارهای یواشکی و خط و مرز داره
در نهایت می‌رسه به جایی که تموم می‌شه
گل بگیرن سر ایی عشق
بی‌بی‌جهان هم اگر امکانات امروزی داشت
یواشکی قدرت‌الله رو می دید و چند بار با لاس خشکه‌های مردونه مواجه می‌شد
و نگاه آتش گرفته از شهوت رو در چشم‌ش می دید
بی‌شک او هم از عشق گذشته بود  


کارمند باشی




همسایه‌ی طبقه بالا از سفر برگشته

و باز من رو به این کر فرو برد که اگر بنا باشه، زندگی مکرر تکرار بشه
حتمن در زندگی بعدی کارمند خواهم بود
حد تعادل و زندگی
همیشه شاهد تصاویر سفری هستم که شباهتی به تجربیات من و یا خانواده و دوستان نداره
ولی اسباب حسرت بود همیشه
در جامعه‌ی ایرانی، کارمندان دولت از همه بیشتر در آسایش هستند
نه از باب رفاه مادی
که از باب وساوس ذهنی
همین‌که کارمندی رو می‌پذیرند، 
نشان دهنده‌ی این است که از دنیا زیاده خواهی و طمع ندارند
همین‌که ماهیانه مبلغ مشخصی وارد جیب بشه، اون‌ها هم می دونن چه‌طور باید زندگی رو براساس همان
مدیریت کنند
وضع‌شون از سایرین هم بهتره
بر اساس همان آینده نگری که دارند، جهیزیه دختر جمع می‌کنند
پسر به دانشگاه   می‌فرستند و .... نه که سی این که دارند
سی این که از ابتدا بر اساس همان شرایط حتا ازدواج کردن
و همسری مناسب وضعیت حقیقی خود  خواهند داشت
و به وقتش هم به سفر می‌رن، 
نزدیک خونه‌ی من یک شهرک دولتی هست
قدرتی پروردگار همیشه پر از آدم
ولی شهرک ما که ماشا... همه با خدا سلام علیک دارند
گاه سال به سال هم نمی‌آن
البته سفرهای جایگزین دیگری هم دارند
ولی بیشتر از سر دل‌زدگی و تکرار نمی‌آن
وقتی تو مالک بهشت باشی، حتا بهشت هم دلت رو خواهد زد
ولی تا هنگامی که نداری، در حصرتی که خوش‌به حال فلانی
کارمند جماعت حتا به داشتن فکر نمی‌کنه، 
فقط دنبال برنامه ریزی‌ست که چه‌طور به اهل بیت حال بده؟
نمونه‌اش همسایه زیری من
به‌قدری در فکره چه‌طور اهل بیت رو شاد کنه
که گاهی دلم براش می‌سوزه
اما همگی شادند
ولی از خودشون خونه ندارن
خب جهنم
ما که داریم کجا رو گرفتیم؟
چه بسیار چادرهایی که الان در سیسنگان و جنگل نور یا حتا کنار جاده هست که با شادی تمام
دنبال آب آشامیدنی یا جایی برای درست کردن آتش هستند
با تمام وجود شاد و از سفر لذت می‌برند
حتا اگر وسیله‌ی سفر کامیونی باشه که همگی پشت آن می خوابند
حالا بچه‌های ما
نرسیده شروع می‌کنند:
آی چرا تنهایی آمدیم ؟ 
گوشی‌ها به دست و یکی یکی غیب می‌شن تا عصر که
سر و کله‌ی میهمان‌های یواشکی دخترها برحسب اتفاق پیدا می‌شه
و تا ته سفر هم شاد نیستند یا حوصله‌شون سر می‌ره باید برن بیرون بگردن
یا دل‌شون تنگ و گشاد می‌شه، از تلفن آویزون و یا مدام با میهمانان گرام می‌خوان برن ول‌گردی 
و چون تو از شلوغی ایام تعطیلی می ترسی
باید با قهر و غضب بنشونی‌شون سر جا
بعد هم می‌شی مادر فولاد زره دیو که نمی‌خواد اصلن به بچه‌هاش خوش بگذره
و کافی‌ست آب قطع بشه، برق بره، یا هر مشکلی
دیگه دنیا یک طرف، بدبختی این لعبتکان ماه روی یک‌سو
زیرا
عادت می‌دیم به آماده خوری، حتا اگر به قیمت از دیوار همسایه بالا رفتن والدین باشه
و همین‌طوری زندگی خط می‌خوره
از بهشت می‌افتیم وسط جهنم
این همه هیچ حسرت نیست
فقط یادآوری برای روح‌م می‌شه که اگر واقهن برگشتنی باشیم، حتمنی کارمند بشم




۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

The Sheltering Sky-On The Hill




بلافاصله بعد از متارکه این فیلم به دستم رسید
خیلی به‌موقع
و بسیار تاثیر گذار
اول از همه به من حق زندگی
حق انتخاب
و تفاوت خرد و کله خری خوب فهماند
یعنی این‌که به چه قیمت بفهمم تازه چی نمی‌خوام؟
یا چی می‌خوام
  دو نفری که می‌خوان یک‌بار دیگه سعی کنند
کاری که خیلی از ما بارها و یا همیشه کرده یا 
دیگه نمی‌کنیم
حقیقتن اگر با حقیقت جهان بیرون از چهار دیواری آشنایی داشتم
شاید به اون سادگی جرات نداشتم جدا بشم
اما چیزی که ما وسط ابطلا می‌بینیم تا حقیقت
فرسنگ‌ها فاصله داره
خلاصه که این فیلم بیش از هر چیز 
جنس دیگری از موسیقی رو بهم شناسوند که کلی از زندگی‌م رو به خودش اختصاص داد
یا جنس سفرش
شاید به کرات به عناوین مختلف دوستانه و خصمانه تجربه شد
خلاصه امروز که دوباره بعد از بیست چهار سال به این فیلم نگاه می‌کنم
می‌فهمم چه اسفنج تازه و آماده‌ای بودم برای جست زدن به ناشناخته‌هایی
که کله‌ی خراب می‌خواست


The Sheltering Sky - Goulou Limma - Ryuichi Sakamoto

Amélie - Full Soundtrack

The Celestine Prophecy



هم‌زمان موجی از کتاب‌های فرا، ورا وارد بازار شد
که بی‌گمان همه تحخت تاثیر کاستاندار رخ داد
یکی از مشهورترین‌ها کتاب‌ پیشگویی آسمانی بود و واقعیت طبیعت هستی
که ما به‌طور معمول از آن ناآگاهیم
زیرا ذهن هرآن‌چه که می بینیم، فیلتر می‌کنه و به مفهومی قابل درک برای خودش بدل می‌کنه
ما اجازه دادیم عینکش همیشه برابر چشم‌مون باشه
بعد تازه باید بریم دنبال برداشتن این عینک یا فیلتر
این فیلم خیلی زیبا تصاویری از طبیعت نشون می‌ده که همه‌ی ما قلبن یا روحن می‌شناسیم
ولی اگر همین الان ببینی، چه بسا از هوش بری و فکر کنی قات زدی
اما در رویا یا در کما یا در بیهوشی
صرفن همین جهان رو تجربه می‌شه
جهانی سراسر انرژی متصل به خالق
سی همین در باور من، ما از جنس اراده و انرژی خالق هستیم
فقط از یاد بردیم و جهانی رو تجربه می‌کنیم که ذهن بیگانه خواسته
و این ته فاجعه است





قلمه‌ی حیات












اسفند ماه که افتادم به هرس گیاهان،
برخی رو دلم نیامد بزنم که پر از جوانه شده بودند
البته به یمن بهار چپکی امسال که
 اسفند و فروردین جا عوض کردند
 روز سه شنبه متوجه شدم این‌ها بی‌مایه فطیره
همه‌اش می‌شه برگ و از غنچه خبری نیست
چهارشنبه بی‌رحمانه افتادم به هرس شاخه‌های نچیده
اما دلم نیامد شاخه‌ها رو لخت کنم
همین‌طوری قلمه زدم
اما کشف عجیب امروزم این جوانه‌های ناگهانی‌ست
یعنی از چهارشنبه تا حالا چه رخ داده که با این عجله این همه جوانه رشد کرده؟
نمی دونم شاید طبیعی‌ست و یه چی نگم به اساتید فن بربخوره




اما برم سر اصل مطلب
برخی از این‌ها اسفند به خاک نشسته و برخی چهارشنبه‌ی گذشته
  ازشون مراقبت می‌کنم در حد خاک، آب،‌نور و دما و توجه  
نیازهای جنینی. باقی‌ش دست اقتدار بذر یا گیاه است

این بذر تاج خروسی‌ست که از دستم ریخته شد
بی‌محاسبه
ببین چه همه ذوق حیات داشت
کجا سبز شده
بیخ جعبه‌ی چوبی که روزی جای موتور ژنراتور برق بوده
و سال‌هاست باغچه‌ی کوچک سبزیجات سالادی‌ست
براش هیچی مهم نیست
فقط خواسته که باشه
همین بذر رو پارسال با دست مبارک کاشتم
سبز هم نشد حتا
سی همین امسال تمایلی به کاشت‌ش نداشتم
یعنی انرژی، وقت و توجهم را برای چیزی که جواب نمی‌ده تلف نمی‌کنم





توجه ما از جنس انرژی خالق و در حیطه‌ی شدن عمل می‌کنه
حتمن به همین دلیل تمام مکاتب عرفانی جهان همت گماشتند به سکوت ذهن و کنترل انرژی توجه
که به هر چه می‌نشینه شدنی‌ می‌شه
و از همین روست که بهتره به انرژی منفی توجهی ندیم
به افکار و باورها و ..... منفی که تنها محصولات ذهنی‌ست
از همین روی توجه ما هم به گیاه نیروی کمکی می‌ده





دروغ چرا ؟ آ‌ آ آ آ
  در باغبانی بیش از همه‌جا خدا رو درک می‌کنم
ما هم با نیازهای اولیه به جهان می‌رسیم
دیگه این که 
کی چی می‌شه و کجا می‌ره
شاد و یا ناشاد
راضی یا ناراضی و الی داستان
فقط به عهده‌ی ماست نه خالق
و باور ندارم نشسته باشه برای ما چوب خط بزنه
فقط هستی می‌دونه بعد از انسان
چه خلقت‌های بسیار دیگر داشته بوده که
تجربه‌ی ما درش پنهان باشه











این هم که خودش یک روز قلمه بود
شاخه‌ای از نسترن بزرگ ایوان
قلمه زدم و خودش مقتدرانه رشد کرد و
 امسال سومین سال زندگی را جشن گرفته
و اگر ضعیف و معیوب بود
 قلمه‌اش نمی‌گرفت






 این‌ها هم قلمه‌های ساناز 


۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

هبه‌ی مهر








یکی از هنرجوها دیشب آمد عید دیدنی
یعنی همین یکی کافی‌ست که دلم نسبت به کل هنرجوها گرم بشه
خسته و هلاک از جاده رسیده نرسیده، آمد عید دیدنی
این‌طوری می‌شه که دلم می خواد خونه‌ام پراز شاگرد باشه
روز معلم هم برام هدیه می‌آرن 
البته که منم معلم بی‌جیره مواجبی هستم که عقل سلیم حکم می‌کنه
دلم رو نگه دارند
ولی همین قدردانی‌ها خوب است 
در جهانی که تا امروز حتا یک بار هم
بچه‌ی خودم نه ازم تشکر کرده نه عذرخواهی
همین‌که فکر می‌کنند باید دلم رو نگه‌دارند، خیلی خوبه
حالا به اسم شکولات و شیرینی یا به هبه‌ی محبت

واذالموده سئلت



واذالموده سئلت بای ذنب قتلت
این آیه در سوره تکویر آمده و از روزی می‌گه که دختران زنده بگور شده
از انسان سوال می‌پرسند که:
به چه جرمی زنده به‌گور شدم؟


سی همینه که اخبار گوش نمی‌کنم
دیشیب بر حسب اتفاق خبر جنایت وحشیانه‌ی مردان افغان را شنیدم
و تو گمان مبر که این تنها در افغان‌ستان میسر باشه
بانو والده‌ی من ساعت‌ها بر سجاده می نشینه، در طی روز همین‌طور لب‌هاش تکون می خوره و
می‌فهمی که داره همین‌طوری طوطی‌واری ذکر می‌گه
به امید روزی که پروردگار عالم تقاص‌ش را از خلق ظالم بگیره
اولی‌ش از من بارها از جماعت شنیدم که ایشان با افتخار گفته: 
 دل من رو شکوند، خدا هم خدمتش رسید
این کاربرد خدا در زندگی آدم‌ها شده
یک خدای قاتل و جانی که فقط نشسته، جماعت خون مخلوقاتش را حلال یا حرام کنند
در حالی‌که این خدایی که این مردم بهش دل بستن، سراسر قرآن داره تکرار می‌کنه
شما از من هستید بی وکیل و وصی
بزرگی ندارید به جز من
یعنی تک به تک ما می تونیم جلوه‌ای از او بر زمین باشیم
بعد چی می‌شه بدل به چنان تصویر وحشتناکی می‌شه که دیشب دیدم؟
کی به‌ما چنین جراتی می ده؟
یا حتا چیزی که داعش پشتش قایم بشن
کجای قرآن چنین دستوراتی آمده؟
و این جنایت، این خودخواهی، این خشم و این جانشینی خدا از کدام کتاب درآمده؟
بارها در کتاب با تحکم به نبی می‌گه:
چیه؟ جامه ندران. تو فقط برای یادآوری و ارشاد آمدی. نه بیشتر که سینه چاک کنی
آیا این مسلمان‌ها این‌ش را هم خواندن؟
نه که نخواندن
کل جمیع مسلمان جهان مگه چند نفر واقعن به کتاب روی آوردن و خودشون کتاب رو فهم کردن؟
اندک
چند نفر پیام آزادگی کتاب را فهم کردن؟
بعد کی به این‌جا چنین جسارتی داده؟
این همان لحظه‌ی شرط بندی‌های عرشی در روز آغازین بوده
این جماعت نشانی از خدا داشتند؟
خدا خودش گفت با فرخنده گنین کنند؟
من که نمی‌دونم فرخنده چه گفته که به این روز افتاده
اما حدس می‌زنم دختری که تحصیلات فقهی داشته چه می‌تونه گفته باشه
منم اگر جلوی زبانم را نمی‌گرفتم، خدا می دونه چه به سرم می‌آوردن این جماعت کور و نادان
که جز قصاص و قیامت، خشم و جنایت از این کتاب فهم نکردن
نه تنها مسلمین که این در تمام ادیان دیده می‌شه
گروهی جنایت‌کار که به نام خدا کشتار می‌کنند
خون خدا را می‌ریزند و رعشه‌ی خوشی می‌گیرند
و باور دارند که خدا بابت تمام این جنایات بهشون مدال افتخار می ده
مشتی جاهل خودخواه
یه مورچه می‌کشم، چند روز با خودم درگیری دارم
که درد کشید؟
نباید وارد حریم آدم می‌شد
و الی قصه
که با خودم پیدا می‌کنم
اگر من نتیجه‌ی فهم کتاب هستم
اون‌ها از کدام کتاب تائید می‌گیرند؟
از کینه، خشم، عقده، حقارت ..... و سایر بدی‌هایی که از ریشه‌ی خود پرستی سر برآورده



این هم کتاب من 
 بانو والده هر از چندی می‌بره بازار می‌کشه و به وزنش نمک می‌ده
که بلا از جمع خانواده دور بشه
اما خودش حافظ جمع خانواده است زیرا شبانه روز پای سجاده است
ولی از قرآن بیش از سخنان شیوخ فهم نمی‌کنه
که باور کرده فهم قرآن در حیطه ی بشری نیست
پس سی چی کتاب نازل شد؟
این مسلمین همان‌ها هستند که از اروپا راه افتادن به عشق قتل و کشتارو پیوستن به داعش
این‌ها فقط برای بالیس سینه می‌کوبند نه خدای رحمان


آخر بهشت رنگ و مزه




فکر می‌کنم اگر بچه‌های این دوره وارد یک سیاه‌چاله بشن و از اون‌ور یک سپید چاله سردربیارن و 
بیفتن وسط کودکی‌های نسل ما
از گشنگی تلف خواهند شد یا از چیزهای دیگر
از جمله 
این‌طور نبود که ما چهار فصل یک‌جور غذا بخوریم
همان‌طور که معمول نبود در فصل زمستان گوجه و خیار ببینیم
غذاهای زمستانی از خشک شده‌های فصل تابستان مثل سبزیجات و 
 بادمجان، کشمش، خشکبار، ماهی و گوشت بیشتر بود
 بی‌بی‌جهان گوشت‌ها را هم قیمه می‌کرد،
تخمه‌ها را بو می داد
انگورها به نخ و
سیب زمینی و پیاز انباری هم که حقیقتن 
انباری داشت
غذاهای تابستانی‌  آخر بهشت رنگ و مزه بود
سبزیجات تازه و غذاهای تابستانی
از جمله، آب دوغ خیار در ظهر گرم و سوزان
نون پنیر هندوانه، ..  انگور، .. طالبی، گوجه و خیار و الی داستان
کسی نه قیافه می‌گرفت و نه ناز داشت
تازه کافی بود نون خشک در پیاده رو ببینیم
برداریم و ببوسیم، بر بلندی می‌گذاشتیم که زیر پا له نشه
برکت خدا
که حتم داشتیم خدا در حال آزمایش‌مان بود و از آن بالا می دید ناسپاسی کردیم
و شاید نان از سفره می‌رفت
تازه بعد از کلی حسرت برای آمدن گوجه و خیار که دیگه کسی اخ و اوف نمی‌کرد
با میل تمام می‌خوردیم
همین من در همین حالا
شکر پروردگار جز درد خریت، هیچ درد و مرضی ندارم و سالم هستم
ولی هر یک از دخترهام می‌مونند به زن‌های عصر قجر
پر از داستان
سی عشق فست فود و آت و آشغال  

خین و خین ریزی




سیل کن ایی
یعنی اصل داستان اون‌جاست که ما در هیچ‌کاری تعادل نداریم
یا از این‌وری می‌افتیم، یا اون‌وری برعکس
با این‌که بیست اسفند خانواده‌های رز و نسترن سم‌پاشی شدن
ولی از جایی که عید رسیده و من سرگرم عیدبازی
نفهمیدم کی این‌ها تشریف آوردن؟
امروز کمی باغبانی و توجه و 
ای وای بر من
شتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
جخت پریدم به سم‌سازی و سم‌پاشی و شته کشون
خدا از سر تقصیرات‌م بگذره
ولی مسئول گیاهانم و نه آفات و بلایای هفت رنگ
حالا اگه یه نموره توجهم تقسیم بر چند می‌شد و به حد از زندگی لذت می‌بردم
این‌همه از خودم شاکی نمی‌شدم که چرا متوجه پیداشدن این‌ها نشدم
با این‌که هر روز ازشون عکس هم می‌گیرم
ولی ذهنم درگیر شته نه تنها نبود که 
خیال‌ش راحت تاریخ آخر هم بود
از دور پیدا نیست لابه‌لای این برگ‌ها چیست؟
می‌مونه به ما و ذهن بیگانه که انگار با ما یکی‌ست

بفرمایید نان محبت




این داستان سم‌بازی و بوی سم و هوای ابری و نسیم لاکردار بی‌وقت
که کلی سم به سر و روم برگردوند، 
یک‌طرف
کانون ادراک، شکر پروردگار لق ما هم یک‌سو
تندی سر خورد به زمان و چلک و داستان‌های سم‌پاشی و من اون بالا به تماشا
دست و رو شستم و آژیر کشان رسیدم مطبخ 
این چیزی‌ست که از صبح تا غروب اون‌جا که هستم می‌خورم
واقعن طفلی ما بچه‌های قدیم
حال هم که به خودمون می‌آیم بدیم
تریپ ساده زیستی‌ بود و بهشت آرزوها
این لذیذترین قوت دنیا برای منه
در نتیجه کانون ادراک پاش رو کرد تو یک کفش و دل‌م تحویل گرفتن خودم خواست
با سینی نون گوجه خیار سلطنتی تابستان‌های کودکی 
برگشتم به ایوان سبز حالا
بفرمایید نان تازه و گرم
یادش بخیر گوجه خیارهایی که نشسته در باغ پدری می‌خوردم و لذیذ‌تر از آن تجربه نشد
خودش هم خاطره شد

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

چه‌قدر مانده؟






چند روز از عید گذشت؟
چه‌قدر از عمر ما رفته؟
چه‌قدر از عمر ما مانده؟
وسطای عید همیشه من رو در همین نقطه متوقف می‌کنه
به یاد عمر رفته و باقی‌مانده می اندازه
همیشه برای زندگی شوق داریم و ادامه‌اش
رویاها و نرسیده‌های در آینده‌اش
آینده‌ای که هیچ پیدا نیست در راه باشه یا نه
تا می‌شد این عید رو مهندسی کردم
تا می‌شه زندگی‌م رو مهندسی می‌کنم
از جابه‌جایی ناگهانی لوازم خونه که عادت نشه و کانون ادراک‌م گیر نیفته در زمان
تا همین داستان‌های ساده‌ی جمعه‌ و پنج‌شنبه و نه؟
اول و آخر هفته
یعنی از جایی که باور کردم فقط خودم هستم و برای خودم هم که شده باید خوب زندگی کنم
آستین‌ها رفت به همت بالا
تفاوت من با سایرین حتا بانو والده در همین است
هنوز منتظر ننشستم تا دیگری بیاد و به‌من شوق زندگی و حرکت بده
قدیم‌ترها منتظر بودم، بسیار هم زیاد
هی آمد و رفت خوشی‌های اندک و کوتاه موجب شد بخواهم خلاقیت شادی رو در دستان خودم حفظ کنم
همه‌اش برمی‌گرده به احترامی که برای این سفر زمینی قائل شدم
این‌که خدا آمده در من تجربه کنه و من نباید اجازه بدم ذهن، مانع بشه
درواقع از اول هم که نمی دونستم
کلی از عمر به خیالات و اوهام عاشقانه طی شد 
بل‌که اونی که قرار بود یک روز با اسب سپیدش بیاد، سر و کله‌اش پیدا بشه
بین اوراق پشت سر گندم، پر است از این امیدها و ناامیدی‌ها
یعنی حتا از هنگامی‌ هم که فهمیدم این راه تنهایی‌ست و با غیر جواب نمی ده هم
کلی زمان برد تا واقعا پشت دست‌م رو داغ بذارم که گرد شمع عشق بال بال نکنم
و حتا هنوز هم شاید، گاهی با رخ‌دادی، وهم عشق می‌زنم
ولی به دلیل آگاهی از مفهوم عشق
زود به خودم می‌آم و خیالات ذهنی عشق رو از هوا پاک می‌کنم
هر چه بلا برسرمان آمد سی این بود که با تنهایی جنگیدیم
و به امید کسی غیر از خود عمری سپری شد
و عاقبت نوروز به سیزده‌بدر نزدیک می‌شود
این‌که 
عید تمام شد و بهانه‌های شادی رفت و هنگام بازگشت به ....؟
چیست؟
موضوع همینه
ما خیلی هم ایمان نداریم بعد از سیزده بدر بناست چه کنیم
کجا بریم؟
اصلن جایی هست برای رفتن؟
و الی داستان


جهان آرا





دخترک هنوز قدش به لب طاقچه نرسیده بود که به عقد پسر عموی‌ش درآوردند
تازه شانزده ساله بود و مادر دو فرزند که 
روزی کنار جویی، حین عبور 
یک جفت چشم سیاه دل‌ش را برد
دست و پای جوانک شکارچی و اهل تفنگ، 
چنان  لرزید  که از اسب افتاد
دخترک به کمک او شتافت و عشق رخ داد
از دخترش شنیدم که همون‌جا گاهی و پنهانی دیدار داشتند
این‌قدر که یک روز دخترک برهنه شد و با یک چادر شب از خانه‌ی شوی‌ش فرار کرد
بعد هم خین و خین ریزی و طایفه بازی و لر کشی

این عاشق شیدا کسی نیست جز 
بی‌بی‌جهانی که همه را از عشق منع می‌کرد
با اسم عشق تنش به لرزه می افتاد 
تا وقت رفتن، یواشکی اشک می‌ریخت و آه می‌کشید
گلستان و شاهنامه را از شوی‌ش حفظ شده بود
خاطراتش مملو از حضور اندک او بود که باقی عمر با خود حمل می‌کرد
زیرا
چند سال بعد هنگامی که بانو والده را باردار بود ؛ قدرت‌الله به سرطان باخت و در 29 سالگی رفت
جهان‌آرا را  با چهار فرزند بی‌پدر تنها گذاشت
گاه در نجواهای زیر لبی از عشق می‌خواند و قطره اشکی از چشم‌ش می‌افتاد
و ایمان داشت که:
هیچ‌وقت دو عاشق به‌هم نمی‌رسند
اگر هم برسند، یکی زودتر می‌ره و دیگری تنها می‌مونه
و من همیشه این صدا را در جانم حفظ و تکرار کردم
حتا در عشق‌م به دخترها تاثیر گذاشت
همیشه می‌ترسیدم عشق زیاده موجب از دست دادن‌شون بشه
و این هنگامی شدت یافت که شب‌ها مثل سگ زوزه می‌کشیدم، اشک می‌ریختم
و از خدا مرگ خودم را طلب می‌کردم، به‌جای عشق‌م
سی همین در همان ایام با خدا عهد بستم، او خوب بشه و من برم
و رفتم
سال هشتادهشت سی همین‌ فشارها رفتم
رفتم که به عشق‌م نچسبم
تا موجب آزارش نشم
دیگه هی بودم و هی نبودم و بیشتر چلک بودم
این وسط‌ها هم هی او می‌رفت و برمی‌گشت
و من هیچ اصراری به نگه‌داشتن‌ش نداشتم 
  تا زمانی که خبر از آزمون و ....  داد
 هنگام آزمون با شادی کنارش بودم
با هم تا محل رفتیم
 حتا بیرون ماندم تا به تمام، انرژی‌های قصد خودش وارد عمل بشه
نه دل لرزه‌های مادرانه من
و تا جایی ممکن کمک کردم بره
و با تمام وجود شاد بودم که داره می‌ره و بنا نیست بلایی به سرش بیاد
و این همه  
نسل به نسل طی شد 
سی همان نگاه اول عاشقانه‌ی جهان آرا و قدرت آلله

امید سازان




دروغ چرا؟
تا امسال هرگز لاله صورتی نداشتم
نه از نزدیک دیده بودم
هر چه بود، محصول فتوگرافی بود
حالا باید امسال رو به فال نیک بگیرم؟
همین‌طوری هم نیک بود و خواهد بود
نیک‌تر چه‌طور؟
آره
چرا که نه؟
از بازار نخریدم
پیازی بود و کاشتم
زد و بیشترش صورتی شده
هارمونی رنگ لاله‌ها و سنبل‌ها با هم به قلب‌م امید ریخته
امید سالی تازه تر از همیشه
شاهد زیبایی‌های بیشتر و تجربیات غیر منتظره باشم
من خانم دل خوشیان به یمن رنگ صورتی امسال لاله‌ها
از خودم و زندگی خروار خروار انتظارات سپید دارم
نرده‌های پشت سرش هم به فال نیک می‌گیرم و محافظت از جانم 
نه حفاظ و زندان









منظر زندگی






این تصویر مقابل یک سوم پنجره‌های رو به ایوان و پس از بیداری از خواب زمستانی
هنوز برهنه است و تا شاخ و برگ‌های امسالی کمی کار داره
اما داستان
برای منی که عاشق زیبایی‌ام، 
تحمل این تصویری به سادگی می‌برتم به سمت
خل بازی
دو سوم باقی حیاط خودمون و همسایه‌های مجاور
در هر دو صورت منظر دیدم یا پشت بام همسایه‌هاست به سبک سنتی
رخت بند و دیش و .... اینا
یا پنجره‌های خونه‌ها
یا دختر بازی کفتر لات‌های محل روی بام روبرو
تشبیه کوچکی از جهان من
تصویر جهان رو دوست دارم
اما نه تصویری که آدم‌ها به‌نام زندگی می‌سازند
به پنجره‌ها پشت نمی‌کنم
مرزها رو جدا می‌کنم
همین حالا هم که هنوز نسترن صورتی و آبشار طلا برهنه هستند
دیگه اون تصاویر خاکستری رو نمی‌بینم
افق دیدم  شاخه‌های سبز زندگی‌ست
 گرنه در این تصویر همه چیز هست
مثل زندگی
وقت من تنگ است برای دیدن زشتی
زیبایی را عشق است





زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...