تمام دیروز مجبور شدم در اتاقم بمونم و تیوی ببینم
یهنموره حالم خوش نبود و ترسیدم شب عیدی مریض بشم و بیفتم به بستر
اما کشف بسیار مهمی کردم
این ریموت لاکردار دستم بود و تیوی سرگیجه گرفته بود
از هر فیلم چند دقیقه
تا جایی که یهچیزی در من به خروش میآمد
یهجایی مچ خودم رو گرفتم که:
از چی این همه شاکی میشی؟ اینها که فیلمی بیش نیست؟
و راز بزرگ برملا شد
مثلن : فریحا سر فلان موضوع چرا نگفت فلان؟ یا چرا نزد فک دختره رو بیاره پایین؟ اصلن چرا باید با این امیر بند تمبان شل بمونه؟ بذار برو حوصله داری؟
یا ، این چه قهرمان تزاریست که از پس کلکهای به این سادگی برنمیآد
از عشقش نمیتونه حمایت کنه و عقلش دست این و اونه؟
خب سی همین حکومت تزار نابود شد دیگه؟ یه مشت احمق شده بودن گارد تزار
و ...............
یعنی به خودم اومدم دیدم من رو ول کنن یا دائم دارم فک یکی رو مییارم پایین
یا مثل همیــــــــــــــــــــــــــــــــــشه هر جا باب میلم نیست، بذارم برم
به همین سادگی ما اسیریم
اسیر این ذهن بیگانه
تا وقتی دشمن چنین نزدیک، چه نیاز به دشمن بیرونی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر