عاقبت پای خونهی نازنین به زمین نشست
تکووندمش از بالا تا پایین
حالا حس میکنم، عید شده
همه چیز برق تمیزی داره
وسایل جابهجا و کانون ادراکم کمی تکان خورده
البته این جابهجایی وسایل در اینجا فصلیست
که در تکرار گرفتار نشم
کلی خمیر آماده کردم که امروز باید بپزم
و تو گمان مبر که ذرهای خسته باشم
و اگر بنا بود این کار رو فقط صرف وظیفه انجام بدم
وسطاش رها میشد؛ زیرا، هیچ کار به اجبار در توانم نیست
تازه
امسال شیرینیهای بانو والده رو هم به عهده گرفتم
و چه شادی غریبی که دیشب در چشمانش دیدم، هنگام گرفتن ظرف شیرینی گردویی
همهی اینها رو دوست دارم
خانواده یعنی بده بستون محبت
و من که انقدر دارم که نمی دونم کجا خرجش کنم؟
از دیشب دوباره رفته زیر جلدم و به قیاس افتاده
گاهی فکر میکنم، بد نیست جمع شلوغ خانواده و آقای یار و مونس و همدم و ..
ولی دروغ چرا؟
هر چی فکر میکنم، راه نمیده
نه من دیگه این کارهام و نه معنای زندگی فقط خانواده داشتن
و درگیریهای ذهنی از باب ورود شخص تازه به زندگی
بسیار انرژی حرام کن میشه
و منکه به همه اش نیاز دارم
زیرا
نمی دونم بناست تا کی در زمین حاضر باشم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر