ای تو این آخر سالی یادی هم از بزرگخاندان، حضرت پدر کنیم
بلکه یه قلمبه انرژی خوشگلمزه رفت تا بعد چهار انرژی
و پدر لبخندی زد
گو اینکه او دیگه نه پدر کسیست و نه حتا خودی که بود
القصه
حضرت پدر جمعهها ظهر بش خونهی ما بود
یعنی خونهی خانوم کوچیکه
البته نه که گمان کنی حضرتش یک تخم مرغ به عمرش نیمرو کرده باشه
القصه
یک کباب معروف داشتیم، بهنام کباب یادگاری
که صد البته هم دست پخت شخص خانم والده
جمعه بود و :
خانم از اون کبابهای یادگاریت درست کن که فقط از دست تو بر میآد
تا................. بیماری قلبی و باطری و انواع رژیم غذایی ..... چند سال بعد
مراسم هفت ایشان در باغ فم
دور تا دور سالن بزرگ دخترها به نوبت جیغ میزدن و از حال میرفتن و گاه :
- کجایی پدر؟ بیا تا خودم برات کباب یادگاری بپزم
منکه خیلی جرات سوگواری نداشتم و پیش خواهران کلی سابقه دار موش بودم
توجهم رفت به سمت بانو والده که به ناگاه خاموش شد
حتمن او هم داشت فکر میکرد
که: ای .. کباب یادگاری؟
بعدش که غریبهها رفتند و خودی شدیم
کاشف به عمل اومد پدر هر بار منزل یکی از دخترها کباب یادگاری میخورد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر