۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

مامانم اینا




 روزگاردخترهای نسل مادرهای ما و اندکی از نسل من، حوالت به فردای ناممکن بود
یعنی اگر آزادی و .... می‌خواستی، باید حتمن به ازدواج متوصل می‌شدی


این‌طور که تو مجبور بودی میان جدول‌های قوانین سخت و فشرده‌ی خانوادگی
دل به خیالی بسپری، به‌نام زناشویی
واه ه ه: مگه دختر تنها می‌ره خیابون؟
واه ه ه: چه غلط‌ها؟ سینما هم برو . . . . و 
هروقت رفتی خونه‌ی شوهر، هر غلطی خواستی بکن
تو گویی که یارو لولو خور خوره است و با حضورش من در امن و امان خواهم بود
البته مال من نه به این شدت.
 که به دلایل پدری، محدودیت‌های بسیار داشت
داستان ایشان یا ازدواج یا باید مثل چیز درس بخونی
همه‌ی خواهرها هم در سن بالا و بعد از اتمام تحصیل مزدوج شدن
  جز من
 مام شاید برای همین فرار از دست خانم والده بود که یک روز اومدم خونه و گفتم:
من ازدواج کردم

گفتم که لابد خانم والده باید درجا خشک می‌شد و سکوت می‌کرد
که البته کار بزرگی هم انجام شد
 از خونه بیرونم کرد

یه‌جوری مام تا می‌شد جون کندیم آزادی رو داشته باشیم
اما خودم رو گم کردم
شدم وابسته به یکی دیگه بیرون از خودم که مثل چیز براش حمالی کنم و هزینه بدم و...
 عاقبت هم از خستگی مسئولیت‌ها کمر خم شد و زدم به جاده

تا چه‌قدر که می‌گشتم یکی دوباره بیاد که من بعدش دوباره بتونم زندگی کنم
و چون اونی که من می‌خواستم خدا هنوز نساخته بود
در نتیجه مونده بودم بی زندگی
از کی ؟ نمی دونم
ولی از یه‌جا با خودم دو دو تا کردم دیدم، راه نمی ده
شاید تا قیامت هم نساخت؟
 به هر حال که باید زندگی کنم؟
شدم دلیل زندگی
افتادم به زندگی
چهار چنگولی
تا پوست و استخوان
چیزی که از غیر می‌خواستم
خودم ساختم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...