این داستان سمبازی و بوی سم و هوای ابری و نسیم لاکردار بیوقت
که کلی سم به سر و روم برگردوند،
یکطرف
کانون ادراک، شکر پروردگار لق ما هم یکسو
تندی سر خورد به زمان و چلک و داستانهای سمپاشی و من اون بالا به تماشا
دست و رو شستم و آژیر کشان رسیدم مطبخ
این چیزیست که از صبح تا غروب اونجا که هستم میخورم
واقعن طفلی ما بچههای قدیم
حال هم که به خودمون میآیم بدیم
تریپ ساده زیستی بود و بهشت آرزوها
این لذیذترین قوت دنیا برای منه
در نتیجه کانون ادراک پاش رو کرد تو یک کفش و دلم تحویل گرفتن خودم خواست
با سینی نون گوجه خیار سلطنتی تابستانهای کودکی
برگشتم به ایوان سبز حالا
بفرمایید نان تازه و گرم
یادش بخیر گوجه خیارهایی که نشسته در باغ پدری میخوردم و لذیذتر از آن تجربه نشد
خودش هم خاطره شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر