در تمام مدت دیگه نه به مرگ فکر کرده بودم و نه به زندگی که چنی با من سر ناسازگاری داشت
اونجا یک آینه یافته بودم
آینهای تمام قد برابر خودم
در واقع اونجا فقط با خود مجازیم رو در رو شدم
خودی که لوس بود و از روز تصادف خون جمیع خلق رو در شیشه کرده بود
آی منه بیچارهام
آی منه حیوونی
منه طفلی....
چرا مردم زندگی کنند و من در بند؟
در واقع بندی نبود جز بر ذهنم
همونی که باید یک لیوان آب رو هم به دستش میدادن
اساسی مرده بود
قصد من عمل کرده بود
بیترس زده بودم وسط زندگی
یادم نمیآد کی و چههنگام بهم یاد داد چنین عمل کنم؟
اما قصد مرگ جواب داده بود
بیهیچ فعل اضافه، من پوست انداختم و مردم
و هرگز اون گندم به پایتخت بازنگشت
تازه تازه یاد گرفتم
قصد نه به معنی نیتی در دل
بلکه به معنای حرکت با باوری عظیم
وسطش کاری نداشتم برای چه آمده بودم؟
من فقط به سمت مرگ حرکت کردم و تمام لایههای لوس بازی رو مثل مار در چلک انداختم
و قصد تازه جا افتاد
تو قصد کن و راه بیفت
نه با نشانههای ذهنی و در سرعت بدو بدوی خلق
باید بهترین ورژنی که از خودت سراغ داری رو رو کنی
بیاونکه در پی خواست یا نیتی بشری باشی
و فهم اینکه:
خالق چهطور اراده میکنه؟
چند نفر کمکی داره؟
و ............ همهاش کشک
فقط باید حقیقتن بدونیم چی میخواهیم و باور به شدنش داشته باشیم
دیگه نمیشه نشست به انتظار شدن و تقویم خط زد
باید باور داشت شده و در محدودهی زمان و در راه است
هیچگاه فکر نکردم چهطور بناست بمیرم؟
نگران بودم با سپیدهی صبح برسم مزرعه و قبل از گرم شدن زمین گیاهان رو آب بدم
خودی در کار نبود دیگه
همون خودی که کافی بود یکی از خواب بیدارش کنه
تا چشم براش در کاسه نمونه
کی مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن رو بیدار کرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر