یکی از قدردانیهای واجب از سال نود سه، از بابت آشنایی تمام رسمی با اون روی منه ذهنی بود که،
دم به دقیقه خودش رو به بیماری میزنه
از این بابت هم باید از جناب مصفا قدر دان باشم و کتاب با پیر بلخ
تمام نیمهی اول سال به انواع طبیب و دارو گذشت و علم بهمن ثابت کرد؛
هیچ چیزم نیست
ذهنم کرم داره
خدا کنه کرم نذاره که اون دیگه بد دردی میشه
امروز هم توجهم به موضوع جدیدی جلب شد
فلان کار رو پذیرفتم و با خودم گفتم:
بهپا امتحانه. نهکه سوتی بدی
مثلن چهارچنگولی مراقبم از دهانم سوتی خارج نشه
اما
در ذهن، اوه ه ه تا دلت بخواد با خودم درگیر بودم
مراسم سوگواری منه بیچاره اون دورها دود بی آتشش پیدا بود
یهو مچ خودم رو گرفتم
فکر کنم داشتم شیشههای مطبخ رو میشستم
گفتم:
صبر کن عامو. ترمز کن ببینم
اگه بنا بوده که تو این واحد رو پاس کنی. یعنی باید با سکوت و سکون، فقط شاهد و پذیرا باشی
دیگه ظاهر رو نگه داری و از درون خودت رو بجوی دیگه کدوم صیغه بود؟
پذیرا بودن و بیانتظار بیرونی، جایی برای ور ور ذهن بیگانه نمی ذاره
تو سکوت هستی
بیقضاوت و ناله
زیرا ذهن نباید درگیر چیزی باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر