۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

کجا ایستادم؟



این دیگه وسط بعد هشت انرژی‌ست
یعنی حتم دارم تا یه‌جایی به بالا نزدیک شدم که بتونم درک‌ش کنم
از شوخی بگذریم و بگم که: 
امروز حسابی غافل‌گیر شدم
نه تنها انتظار نداشتم که به کل از یاد و فورمت‌م رفته بود
داستان از این‌جا شروع شد که، چشم باز کردم
پیش از این‌که از این شانه به شانه‌ی دیگر بچرخم، صدای خودم رو شنیدم که گفت:
- خسته شدم از این همه تکرار تنهایی؛ 
خدایا  تموم‌ش  کن.  
یعنی مدیونی اگر فکر کنی طی روز چنین فکری حتا از سرم عبور کنه
تمام روز مراقبم، ذهن مادر مرده سوارم نشه
تمام مدت مراقبت می‌کنم سر از یکی از دام‌های نهانی ابلیس نیفتم 
دردم نیاد، کمم نیاد، حالم گرفته نشه
شاد باشم و سازندگی این جهان خصوصی باشم
و تنها تجربه‌ای که دیگه حتا از فکرم عبور نمی‌کنه، درآمدن از این ساختاری‌ست که به زور پذیرفتم‌ش
روزی دوستی این جا ازم پرسید
چه‌طور کاستاندا تونسته در تو جا بیفته؟
ساده نبود
بیست سال تا پذیرش کامل زمان برد
بیست سال برای این که به این راه ایمان بیارم
بیست سال زمان برد تا حقیقتن به تمامی مسئولیت‌های این راه دل بدم و عمل کنم
وسطاش هم که مردم و اون‌همه لال سرم اومد تا بفهمم دشمن منم
خود من و باید هرطور شده از این دشمن خلاص بشم
و همین‌قدر ها هم زمان برد تا بیاموزم وقتی چشم باز می‌کنم، در همان لحظه‌ی اول که هنوز حمله‌ی ذهن آغاز نشده
خود واقعی‌ام هستم
حالا من می‌مونم این وسط که نخ داستان از کجا در رفت؟
واقعا به حس نزدیکی و درک خدایی، رسیدم که از تنهایی گریزان بشم؟
یعنی تازه تهش می‌رسیم به نقطه ای که از سر تنهایی تصمیم گرفت، دست به کار خلقت بشه
منم شدم
منم می‌سازم که تنهایی رو نفهمم
ولی مخلوقات من ظرفیتی برای حیات ندارند که سرگرمم کنند
او هم خواست تجربه کنه، در ما جست زد
روح‌ش رو فرستاد تا در ما تجربه کنه و لابد سرش گرم؟
حالا من کجام؟
رسیدم به پاسخ خدا، که حتا در کالبد فیزیکی و کنار این آدم‌ها باز روح حس  تنهایی می‌کنه؟
یا رسیدم به نفوذ ذهن بر من حتا در عالم خواب؟
و اگر بنا باشه اختیار اون‌ورم هم به دست بگیره
کارم ساخته است
و اگر بنا باشه که خدا هم از تنهایی خسته شده باشه، حتمن خودش بلد بود راه این مسیر رو عوض کنه؟
و چون نکرده و هنوز تنهام یعنی به همین شرایط دل داده
و شاید همه عمر خطار رفتم؟
ولی کی حقیقتن شاد است؟
من‌که خر خودم رو سوارم و راه خودم رو می‌رم و نون و ماست خودم رو می‌خورم؟
یا اونی که با یار سوار خر می‌شه، مجبور یک‌بار راه خودش و یک‌بار راه یار رو بره و مجبور سر سفره و با اهل بیت نون مشترک بخوره و هر روز به یکی جواب گو باشه؟
یعنی هنگامی که فکر می‌کنم اگر تنها نبودم الان مجبور بودم فلان کار رو بکنم که
نه حوصله دارم و نه دوست دارم و نه.... ولی به‌خاطر دیگری مجبور به انجام باشم
می‌بینم از سرم افتاده دیگه
خلاصه که حسابی گرخیده شدم امروز خدا خودش تا تهش رو به‌خیر کنه
که هیچ حس رضایتی در اکنون امروزم نیست و پر از شک و ابهامم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...