
خلاصه که ما هی دویدیم و هی نرسیدیم
تا خوردیم به داستان خضر و موسی و فهم اینکه:
اگر کشتیام رو شکست خضر نه از باب بدی که از باب نجاتم بود
دو سال بیوقفه بستر و بیمارستان و ...... همه و همه وقت خوبی بود برای فهم اراده و قصد
یعنی من برخلاف همه قرآن رو در بستر یاد گرفتم
هی میخواستم سر دربیارم اینها چی بود که من دیدم؟
اونجا کجا بود؟
داستان چی بود؟
دو هفته کما هیچ شوخی نیست که تمام باورهای ما رو زیر و زبر نکنه
دیگه از اون به بعد ما موندیم و فهم کتاب
از قرآن به کاستاندا که چرا این چنین شباهت ها؟
القصه زیادی کش دار شد و کلی کار دارم و باید به استقبال بهار برم
سال نود که از همه دنیا دلزده
از تمام باورهام بریده
از زندگی قطع امید کرده و ..... رفتیم به قصد مردن
در این مورد هیچ اطلاعای نداشتم
فقط قصد کرده بودم برم و انقدر بترسم و انقدر کار سخت کنم
بلکه جنازه ام برسه تهران
اون زمان چیزی نمیخواستم، آویزون هیچ نقطهی جغرافیایی نبودم
خسته بودم و فقط مرگ راه نجاتم بودم
در نتیجه تمام کارهایی که از هنگام تصادف ازش منع شده بودم رو انجام دادم
فقط فکر کنم ملغ نزده باشم که اونهم راه نمیداد
هفتهی اول بود که مرگ از یادم رفت و با انرژی جدیدی آشنا شده بودم بهنام
حال خوش
خوش تا دلت بخواد
از طلوع خورشید زمین بیل میزدم تا غروبش
شب هم که مثل بچه آدم از خستگی از هوش میرفتم و جایی نبود به چیزی فکر کنم
از جمله کارهای نکرده که در هفتهی دوم قصد کردم انجام بدم
مرور بود
مرور خودم و تمام راه رفته
کاری که بیست سال ازش فرار کرده بودم
یعنی همهگی خودمون میدونیم چه آدم ضایعی هستیم
سی همین مرور درد آور ترین رسم رسیدن بود و من عاجز از انجامش
تمام خطاها، وهمها، قضاوتها .... رو میدیدم و شناسایی میشد
دشمن بیرونی نبود که صد در صد خودی بود
و من روز به روز بهتر میشدم و دیگه دلم نمیخواست برگردم تهران
یعنی اگر داستان سفر دخترک پیش نیامده بود
چه بسا به تهران هم بازنمیگشتم
اما در بازگشت به قصد و اراده خوب فکر کردم
برای مردن کاری نکرده بودم
اما
گندم به قتل رسیده بود