دومین فکر امروز هجرت بود
فکر کردم بذارم برم
ولی مگر مشکل من کشورم یا نظامه؟
پس چیه فرار و کوچ میتونه دلربا باشه؟
هیچی
یعنی وقتی این تبلیغ فروش آنالیا رو میبینم از خودم میپرسم:
خب تهش چی؟
جدیدن در چلک هم حس غربت و بیکسی میکنم
وقتی غریب باشی و دوست و معاشری نداشته باشی، چه اهمیت داره کجا باشی؟
بری آنالیا و نه برو اسپانیا. بعدش چی؟
باز اینجا با چهارتا مغازه دار گپ میزنم
دو تا فامیل میبینم و .... اینا. آدم در سن من کجا بره که حال بهتری داشته باشه؟
پاریس یا فلورانس
این قلم رو همیشه هستم، نمی دونم سی چی؟
شاید سی این که پایتخت هنرند هر دو و فکر میکنم همین که برای خوردن یک قهوه به یک کافه برم
باز حال آدم رو خوب میکنه
اما
نه
تهش مهاجر نیستم و دردهای ما درونی و روحیست
اما من کی از درد تنهایی رها شدم؟
فکر میکنم دهسال پیش
تا ده سال پیشتر هنوز آشفته ی تنهایی بودم، با این که پریا هم بود
حس میکردم بیمونس و همدم موندم
پس این حس عجیب چیه امروز تمام وجودم رو پر کرده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر