با هر ژانگولر بازی که راه داد
عید رو با هم طی کردیم
برخلاف انتظارم بیشتریها سفر نرفتن و هیئتی تنها نبودیم
اما، همه این مدت روحم رو از درون جویدم که یه سوتی ندم
فاز منفی و حالی بگیرم و با روی فراخ و گشاده، رو داری کردم تا بالاخره بریدم
بهخودم اومدم، نگاهم به سقف چسبیده بود و نفسم بالا نمیاومد
هر چی زور میزدم یکی
فقط یک خاطره،
یک دلخوشی
یک موضوع نرم ،
اندکی لطیف،
دوست داشتنی، قشنگ...... هیچی.
حتا یک تصویر موجود نیست
که بتونه ذهنم رو به خودش درگیر کنه
حتا یکی
باور کن .
در اکنون حتا یک دلخوشی ندارم
بهتر دیدم برگردم به آرام بخش تا اینکارهای سند بازی تموم بشه
ببینم بعد قراره چی پیش بیاد
در نتیجه وقتی دارو میخورم، نوشتنم نمیآد و یه جورایی آتروپی مغزی میشم
همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر