۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

تجسمات




خب امروز روز بیکاری و استراحت
طبق معمول صبح که چشم باز کردم تا حالا یا به این فکر کردم که، چرا اتاق کج یا راسته؟
چرا من باید همیشه تنها باشم؟
چرا فلانی فلان کرد و یا اینکه چرا من اصلا این مدلی آفریده شدم و الی آخر
البته باز جای شکر داره که به مطالب بیهوده‌ای که به من مربوط نیست گیر نمی‌دم. مردم وقتی بیکارن به هر چه شد فکر می‌کنند و اکثر غصه می‌خورند که چرا منه حیوونه؟ باید ............... الی آخر
این‌ها همه محصول ذهن ماست و بی‌حاصل. ولی پدرجان من‌هم موتور ندارم که بتونم شبانه روز کار کنم که به تنهایی نیاندیشم
امروز را شاید کمی بر تجسم کار کنم و روح الهی را بارور و به‌کار اندازم. متاسفانه آن‌چه که ما از دست دادیم با سیب‌تلخ حوا، همان قدرت اراده
تجسم
و خلاقیت خدای گونه ماست
بچگی در این کار استاد بودم. ته کلاس، در خانه و بالای درخت همیشه در عوالم رویا غوطه می‌خوردم
یادمه همیشه دوست داشتم با دیگران فرق داشته باشم
حتی وقتی در دبیرستان مرجان تحصیل می‌کردم گمانم بر این بود که نکردن کارهای دیگران
دوست نداشتن سایر تعلقات این دختران و هر آنچه که طبیعی بود من را از آنها تفکیک و ممتاز می‌کنه. اما نمی‌دونستم این امتیاز تنهایی رو با خودم حمل می‌کنم
حالا هم که جا برای تجسم نمونده. یا باید کار کنم که خب شکر پروردگار اصول کارم همه گونه تجسمی‌ست. یا باید مواظب سکوت ذهن باشم که سر از محله‌های تاریک در نیاره
باید ازبچگی خیلی جدی فقط بر تجسم خدای‌گونه کار کرد که وقتی گفتی: موجود باش. واقعا چیزی برابر نظرت وجود داشته باشه که بشه

خوبه کارخونه دارنیستم


سگه بمیره که وقتی من کار دارم حکایتم با قصة مورچه یکی‌ست
مورچه زیر درخت خواب بود، یک قطره بارون چکید روی سرش
برخاست و فریاد زنان دوید که:
ای وای دنیا رو آب برد. من شق‌القمر کردم از صبح تا همین حالا کار می‌کردم و روی خودم را سفید و آماده برای خوابی آرام بخش
وقتی کاری نیمه می‌مونه، وجدان زخم‌های من عفونی می‌شه و خواب و خور راحت را ازم می‌گیره
مثل مدتی که رسما نقاشی را کنار گذاشته بودم. چیزی درونم درست نبود. در واقع کودک درونم شاکی و یواشکی نق می‌زد
بعد از مدتی متوجه شدم کل اعتماد به نفسم در کاری که از بچگی تمرینش داشتم، از دست دادم
برای مبارزه با این بود که دوباره پشت سه‌پایه نشستم و پالت را بغل گرفتم
بله بغل
فکر کردی مثل این فیلم‌ها با پالت می‌شه باله رقصید؟
باید چهارگوش باشه که در زاویة درونی آرنج تکیه کنه و تو مسلط باشی
تسلط، بزرگترین مشکل بشریت تا امروز
ما حتی در عشق ورزیدن هم تسلط می‌خواهیم

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

مرز


روز انرژی بری بود و خیلی خسته کننده. فکر می‌کنم سه طبقه را هفده بار بالا و پایین رفتم تا سلسله مراتب دست از سرم برداشت و برگشتم خونه
با این‌که اول وقت رفتم بیرون ولی به گرمای ظهر رسیدم و آفتاب تلخ ظهرش کمی آزارم داد
خب خدایا شکرت که اسبابش رو دادی که دردسرش هم چشیده بشه و یادم بیفته که بگم : الهی شکرکه هیچ وقت درمانده و ناتوانم نکردی
حالا اگر گاه مجبور به طی راهی و پله‌هایی می‌شم که سخته شکرانه‌اش بیشتر از نبودنشه
تا اینجا گذارش خستگی بود در مسیر موفقیت. مطمئن باش اگر بی‌نتیجه برمی‌گشتم، الان دیگه نای پشت میز نشستن هم نمونده بود
شکر که امروز، همه جوره اخبار و نتیجه‌های خوب بود. چه از راه مخابرات و چه از معجزات امداد غیبی
من بهش می‌گم: اعجاز معیشت متوکلین به خدا
البته نه توکل به سبک زیره آبت می‌دم
توکل و باور به مدل: سسامی باز شو علی‌بابا
این‌جوری نفست خنک و بهشتی می‌شه، وقتی می‌بینی عمرت را در باورهای پوچ یکسره نباخته‌ای و هستی با تو در ارتباط و مبادله‌ است
باز هم شکر که باورت رو به‌من هدیه دادی. حتی به بهای تجربه مرگ
دمت گرم
دو حرف. یکی سرد یعنی مرگ دیگری گرم، یعنی زندگی
به همین سادگی با داشتن سه حرف فارسی می‌تونی دو مفهوم کامل از زندگی بسازی
بیا گرمش کنیم؟


۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

آب تنی


وای چه تازه شدم
مشامم پر از عطر رز و محمدی به انتظار شب و محبوب شب سر می‌کنه
زیر گوشی به خودش می‌گه: صبح و عطر رازقی رو عشق است
این طفلک‌ها بسی تشنه بودن. خدا منو ببخشه
وقتی با گلی رابطه پیدا می‌کنی، می‌تونی حال و حسش رو بفهمی. مثل احساس تشنگی و خنکی بعدش که اگر بدونی بلافاصله جواب می‌ده و بوی تنت عطر کاج می‌شه. معطل نمی‌کنی حتی اگر شده برای دیدن درختای خیابون اقدام می‌کنی
تازه این‌که چیزی نیست. من در شرایط ویژه بغل‌شون می‌کنم.
محکم می‌چسبم به درخت و دستم‌رو دورش حلقه می‌کنم
سرم و می‌ذارم روی پوست تنش، و
دل به آواز آب که درش جاری‌ست ‌می‌دم
فردا نشینید همه‌جا رو پر کنید، تلخ قاطی داره و دوباره این از ما بهترونی‌ها بهونه پیدا کنن
من چهارساله از ترس این‌ها جرات نفس کشیدن ندارم.
آخه از هر چی بترسی، جذبش می‌کنی و نظر به این‌که تا کار من با این ادارة دولتیه ادامه داره، منم باید مواظب باشم یه روز با آقای رودسری در چت مواجه نشم و الی آخر
ولی خوبه. من از بچگی عاشق هیجان و کارهای جاسوسی یا مافیایی بودم. چه بسا اگر پسر بودم، الان اسمم در لیست مرحومین خانواده خاک می‌خورد
حتی چه بسا در جبهه و اول جنگ، شهید می‌شدم. به‌قول خانم‌والده: ذاتم کله خرابه.
شرمنده مادر که دختر خانم لیدی شما نبودم

غیرارگانیک


برای همین هیچی نمی‌شم دیگه
یا باید به کارم برسم. یا به خونه و زندگی.
صبح، گل‌ها را
خیلی جدی آب ندادم. همه دارن از حال می‌رن.
باید صبر کنم تا آفتاب پیرهنش رو از سرشون جمع کنه و با شلنگ یه حال اساسی بهشون بدم
انرژی آفتاب که وارد سیستم ارگانیک‌شون می‌شه، تا جایی قابل تحمله که فضای پشت یعنی، بالکنی و اتاق‌ها را کمی خنک تر می‌کنه
بیشترش را من باید کمکشون کنم
خودم کم مسئولیت گردنمه! حالا غصة کبوتر و شاه‌دانه.
غصة انرژی غیر ارگانیک آفتاب و تن لطیف نباتات را هم باید بخورم
شاید نوعی حس همزاد پنداری پیدا کردم ؟ تعریف زندگی و خوراک من‌هم خارج از نباتی نیست.
زندگی بی عشق، کاهوی بی‌مزة آمل می‌شه که از زیادی آب فقط قد کشیده
ببین! بی‌ظرفیت بی‌جنبه.
تا کار تموم شد، فیلش هوای هندوستان کرد و کاهوی آمل دیگه باب طبعش نیست
ذهنه دیگه. باید دائم تو رو سرگرم نگه‌داره تا متوجه اطراف و لحظة حالا نباشی
یعنی دور از بهشت و در حواشیه جهنم ول بزنه و من غصه بخورم، انرژیم و خوراک ذهن کنم
خلایق هرچه لایق. هیچ‌کی به اندازه خودم منظور از این پست رو نمی‌فهمه. با این‌حال که آگاه به وضع موجودم. در کمال وقاحت شرح می‌دم و به روی خودم نمی‌آرم که، تا کی؟
در حالی‌که کاری مهمتر از مسلط شدن به ذهنم ندارم



نیلوفری


صل علی محمد............آخر
خدا بخواد و دوست و دشمن خدا هم بخوان یا نخوان بالاخره این کار تموم شد
خیلی چشمم خسته شده، اما اگر باباقوری هم بگیره باید می‌اومدم و می‌گفتم: احوال رفقا؛ چونید؟ خوبید؟
روز شنبه همه نیلوفری
ای خدا همة روزگارمون نیلوفری باشه، بر آبی زلال و پاک
نه در لجن مرداب که این‌همه مبارزه بخواد
راستش یا از نگرانی کار یا کم‌خوابی که دوشبه خواب‌های چرت و پرت می‌بینم. انگار یه مردی در اتاق عمله و دیشب تیکه انتهای روده‌اش را ه در آوردن دادن دست من ! واوو . من‌که مرد ندارم
به‌من چه
خلاصه که بگم حوصله ختم و غش و ضعف ندارم، گفته باشم.
همگی سالم و سرحال و سرزنده
سبز و جاوید و پاینده، بمونید لطفا
از صبح هوا سمت خونه من‌که عالی بود. از شما خبر ندارم.
اما از ساعت دو به این‌ور یه نموره داغ کرده.
امیدوارم خدایان به جون هم نیفتاده باشن و نوح فرمان بده، بادی خنک ما را بنوازد

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

کاندیدا


معلوم نیست مادران بعضی از اولاد آدم وقت بارداری چی می‌خورن که انقدر رو دار و پوست کلفت از آب در میان؟
البته چی بهتر از فرهنگ سنتی، اصیل، پر گوهر چون مرز پر گوهر؟
پسر سالاری
از بچگی یه چیزایی تو گوش‌شون کردن که تا صد سالگی هم با مته خارج نمی‌شه
می‌گه: تو رو خدا شما منو بشناس. بهت قول می‌دم دوست خوبی باشیم
می‌گم: من رفاقتی با بچه‌ها ندارم. از هیچ مدل
می‌گه: مگه فاصله سنی مهمه؟
می‌گم: چرا نباشه؟ تو اصلا می‌تونی زبون منو بفهمی؟ بچه‌های خودم درموندن. تو چی می‌گی آخه؟
می‌گه: ببین. برای من باید مهم باشه که نیست
گفتم: کی گفته اون‌وقت شما انقدر پررو باشی و فکر کنی قراره حق چنین فکری حتی از مسیر سرت عبور کنه؟
باید یاد بگیری خانم‌ها انتخاب می‌کنن
من که انتخاب نمی‌شم
بگو مامانت اینارم یادت بده

عاقبت رفیق ناباب


امروز ولی حسابی تونستم کار کنم. البته هنوز نصفش مونده. اما دیگه خسته شدم گفتم بیام کافه دوستان سلامی و قهوة غروب جمعه رو کنار شما بخورم. اهواز یا همدان و حتی اون‌وریا
این کبوترها ما رو خنگ می‌بینن یا ما اون‌ها رو خنگ فرض می‌کنیم؟
وقتی تولد نورسیده را فهمیدم طبق یک رسم آبا اجدادی تفرشی یک مشت شادونه ریختم بالای کانال
آخه در تفرش دور زمین‌ها زراعی شاه‌دانه می‌کارن و از تنقلات سنتی گندم وشاهدانة بوداده معروفه. با بانوان گرام هم تا وقت بچه شیر دهی.
از همین معجون می‌بندن. اوه چقدر طول کشید که من از دهان بی‌بی‌گلاب شنیدم که، شاه‌دونه شیر زن رو معطر و بچه را می‌خوابونه
گفتم: جانم؟ شما که بله؟
منم رسم به‌جا آوردم که بانو کبوتر به جوجه تازه رسیده بده حال کنه
دو روزه می‌بینم باهام دختر خاله شده و از اون بالا پر می‌زنه می‌آد لبة گلدون‌ها نزدیک به من و برای خودش یه چی بلغور می‌کنه به زبون کفتری که یحتمل ترجمه‌اش: طلب شاهدونه باشه
الله و اکبر این نه تنها حال می‌فهمه. بلکه دم دیدن هم خوب بلده. این‌ها لازم‌شون نشده. چه بسا یه روز بیاد مثل قصه‌ها بگه: خواهر
منم بگم: جون خواهر و الی آخر داستان
آقا هیچی رو نباید شوخی و دست کم گرفت. حتی کبوترهای چایی
حالا من اگر دوباره بریزم و سه باره و چارباره. خانم و آقا بی‌خیال بچه می‌شن و را می‌افتن ول گرد و آخر کار سر از ترمینال و فذوش جنس جور توسط کبوتر نامه رسان می‌کشه
ببین من به‌خاطر دین به جامعة ارگانیک مجبورم این دفعه رو خشونت و خنگی باهم به‌خرج بدم

عزیز دلم



هزار سال این‌موقع که می‌شه همچی یه‌کم بگی، نگی قاطی می‌کنم.با وجود هزار سال، هر بار همین موقع انگار مرکز ادراکم در زمان حرکت می‌کنه و هزار سال به عقب برمی‌گرده
در روزی که شاید سیاه‌ترین روز عمرم شد
اما امروز تصمیم گرفتم ازش فرار نکنم و بشینم تمام اون‌روز رو تجسم و مرور کنم
موضوع از این قراره
وقتی صبح سانتی مانتال رفتیم‌ بیمارستان ملکة مادر، اولین صحنه برادر وسطی بود که نیمه گریان اومد طرف ما و به خانم والده گفت: برادرم رو بفرستن جای دیگه.
نمی‌فهمیدم چی می‌گه؟ خودم خیلی بزرگ نبودم و تصمیم به خنگی گرفتم.
رفتم توی سالن بیمارستان، از هفت پشت دور و نزدیک آدم جمع شده بود. شونه بالا انداختم توی دلم گفتم:
خب، مرد که مرد. چکار کنم؟
شاید یکی باید مستقیم ولی نرم حالیم می‌کرد. اما بقدری غیرمستقیم و خشن فهمیدم که تا ده ماه بعد اشکی نریختم و هر روز عصر منتظر اومدنش بودم
تا این‌که یک شب خوابش رو دیدم که بیدار کرد، جلوی چشمام از در خونه رفت بیرون و محکم در رو بست
صدای در، باور انکار شده‌ام را درید و فهمیدم، رفت
تازه از اون‌موقع تا ده‌سال می‌شه گفت سوگوار بودم.
امروز نشستم و تمام اون لحظات رو دوباره مرور کردم. فکر می‌کردم گریه‌های قدیم، گریه بود.
اما این هم انکار من بود. تازه بعد از بیست‌ونه سال در بدرقة پدر از تهران تا تفرش رفتم، از ته دل گریستم و همه را دوباره دیدم.
من برای اون مراسم گریه نکرده بودم. من پدر را در هیچ لباس سفیدی نگاه کردم. تنها تصویر دوری که بر دست مردم تفرش می‌رفت به‌یادم بود
اما امروز خیلی چیزها رو دیدم که فکر می‌کردم، هرگز ندیدم
من حاضر نشده بودم پدر را بر زمین و بر خاک ببینم. می‌خواستم همیشه تصویر اسطوره‌‌ای او با من باشه
اما انگار مجبوری خیلی چیزها دیدم که تا امروز خبر نداشتم. اما حالا احساس سبکی می‌کنم. کار نکرده انجام شد
و من رشته‌های انرژی جامونده‌ام در اون خاطره را، جمع کردم

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

آلا گارسن‌یزم



عصر سه شنبه با یکی از دوستان بانو که از معجزات روزگار محسوب می‌شه ارتباط من با بانوان گرام در باشگاه انقلاب قرار داشتم
همین
اما دو روزه دارم خودم را شکار می‌کنم
تصاویری که پررنگ به یادم مونده، آمد و شد مردانی‌ست که من را به‌یاد کسی می‌انداخت که آنی داشت.
مرد، همه مدل
جنس جور
بُبر و ببر
از پسرک پسه کله شطرنجی سیزده، ده ساله تا هم‌سن نوح
بی مو‌، مودار. دراز ، کوتاه. اما همه را به مناسبتی یادمه. مثلا :اونی‌که کیا موتور داشت با شدت یه ماشین بهش می‌اندات" اما عجب سیاستی به خدا! فکر کن از صبح همه یه‌جورایی بزک کرده و چه بسا
به نیت عصر سری به مشاطه هم زده بودن ، که جلوی هم کم نیارن و خلاصه گوشه می‌ره" آره داشتم این رو می‌گفتم.
می‌دونم
خودشم بزودی اینو می‌خونه. اما برداشتی‌های غلط مجاز نیست !!! این صرفا یک تحریر روانشناختی من از منه که نشونم می‌ده، کجاهای زندگی ضعف دارم و شماهم به دلیل دینه به جامعة بشری علمی نگاهش کن
آره، تمام تصاویر بادلیل و بی‌دلیل کنار تصویر بانو به یادم مونده. راستی بانو جان اگر این را خوندی، لطفا دیگه با من اون‌جا قرار نذار
من مال طبیعت ساکتم. نه بازار و فشن و امواج خودخواهانه
این‌ها بیمارم می‌کنه. بعد غصه‌ام می‌شه که وای!
ما اومدیم فقط بازی کنیم. نه اینکه اسباب‌بازی یاد بازی را از ما بگیره
کی حالا قراره این‌ها رو یادشون بندازه که : راستی فکر کردی برای چی اومدی؟ قراره چکار کنی؟ کجا برمی‌گردی؟
ازت فرار می‌کنن مثل، دور از جون، " بز"
آره من هنوز در یک تصویر گیرم و باید فکری براش بکنم. وگرنه تا آخرش همین‌طوری تنها می‌مونم
یه وایتکسی، رزینی چیزی حتما درون خودم هست که باید بتونه پاک یا اصلاحش کنه

سلامی کیهانی


اومدم اینو بگم که بلاگر شکارم کرد
این یکی دوروزه کمی تا اندکی جدی و زیادی باید کار کنم و شاید حتی شب‌کاری. برای همین ذهنم وقت نمی‌کنه به چیزی گیر بده. همه حواسش شیشدانگ سرک می‌کشه ببینه دارم چکار می‌کنم. اما چون پای رنگ و حرف درکاره، یه جورایی دلش مالش می‌ره و ول می‌ده. منم مجبور نمی‌شم را براه پا برهنه بیام و چیز بنویسم تا مغزم نترکه
در نتیجه اگر بار گران بودیم، ذهبنا
اگر نامهربان بودیم، ذهبنا
این نه به معنی خاموشی است
که ممکنه معنی کمرنگی بده
چون از صبح وقت نکردم حتی وارد نت بشم. البته بد هم نیست. خلاقیت بهترین بازی‌ست
اما الان اومدم بگم: انگاری ویتامین " فرند " خونم اومده پایین و یه‌جورایی دلتنگ شده
جست اومدم بگم: سلام
سلام
هزار سلام
به همة کسانی که دارم
دارم چون به افکارم توجه دارن. نه چیزی که حتی نمی‌دونن کیست
این ارتباط کیهانی‌ست
سلام به همه رفقای کیهانیم
و سلام به جفت‌کیهانیم
بی‌ربطم نگفتیم و خبر از طریق اینترنت و ماهواره و اینا داره ارسال می‌شه و اگر اندکی انرژی‌هام کارش درست باشه، این سلام وارد آگاهی کیهانی می‌شه و همه را در بر می‌گیره
نمی‌شه، وحدت وجود؟ هان؟ یکم فکر کن. خودم خیلی مطمئن نیستم
وای خدا، مردم از شیکی! چنی ما شیکیم و خبر نداریم
شب تعطیل همة اینوری‌ها خوش
شب بی‌تعطیله اون‌وری هاهم خوش

وبلاگ نویسی، تلفن همراه. چه شیک!؟


این بلاگر هم دلش خوشه
من چشمم نمی‌بینه یه اس‌ام‌اس بخونم. وبلاگ نویسی از طریق تلفن همراه گذاشته
نه این‌که جامعة ما هم فول فرهنگی، رکورد اینم مثل رکوردهای سرچ گوگل می‌شکنیم
صبح تا شب این ملت در پی آگاهی و ( روش‌های مخ زنی) اطلاعات و عصر اینترنت دنبال شکارن. کی غیر شماها حال داره به چت ذهنی‌های یک سیب دربه‌در شده از بهشت و تلخ مانده گوش بده
باز دم شماها گرم که مایه دلگرمی هستید که وقتایی که از تنهایی دارم خفه می‌شم تندی بیام اینجا و بنویسم
راستی، یکی خورده گرفته بود چرا هی می‌گی تنها؟ مگه با دخترت نیستی؟
معلومه یا بچه نداری. یا هنوز کوچیکه و دائم ازت آویزون
ما گاهی در مسیر آشپزخونه هم رو می‌بینیم که البته همیشه ایشان در حال مکالمة سیار است و یا چسبیده به میز کامپیوتر و معلوم نیست در نت دنبال خودشه؟
دنبال تو می‌گرده؟
یا .......؟ از خودش می‌گریزه؟
وقتی اینجا می‌نویسم، می‌دونم دیر و زود شماها می‌آید و می‌خونید. برای همین سختمه برم جای دیگه و وبلاگ تازه‌ای شروع کنم
دیگه تا بخواد یکی زبون من با این همه نقصان حالیش بشه، شاید بعد از مرگ هر پاپ اعظم یکی رخ بده
دمتون گرم که هستی. ولی بلگر از من انتظار همراه نویسی نکنه، که این یکی مقدور نیست
شرمنده

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

موشکباران




گفتیم جنگ، اونش رو گفتم، اینشم بگم که نامردی نباشه
زمستون قبل از قطع‌نامه خبر شایع شد که قراره تهران با موشک زیر و رو بشه. بماند از این جماعت که ایام جنگ برای‌شان عروسی شدو خودی بستند از صدقه سری بلاهت آدم‌ها که از مرگ فرار می‌کردند و حاضر می‌شدن برای یک وجب جا حق زنده بودن بدن
همه آواره بیابون خیابون و پناهگاه
ما ایلی کوچ کردیم خانة پدری در تفرش. بلندترین زمانی که من اون‌جا رو تجربه کردم. از اول بهمن تا آخر اردیبهشت خدا بده برکت. مردا اون‌ور، زن‌ها اینور.
شب‌ها در تمام اتاق خواب‌ها و سالن اصلی رختخواب پهن می‌شد
بعضی مردها گاه می‌رفتن تهران و آخر هفته برمی‌گشتن و خانم‌ها از ذوق سر از پا نداشتن
خلاصه که فیلمی یادگار عصر کلاسیک که مگر در طنزگونه‌های اسلوموشن از خانم و آقای خوشبختی ببینی
وای یاد " محمد‌، ن " بخیر که از بچگی و از وقتی یادم می‌آد بسیجی و همه‌اش جبهه بودع تا حدی‌که بعد از مرصاد رسما بیرونش کردن
شب‌ها که ایل آقایان نیمی خسته و زودتر " خسته از بیکاری و ولگردی" می‌خوابیدن
باقی که بیدار بودیم گاهی شاهد حملات سینه خیز محمد در پنبه‌ریزهای رختخواب می‌شدیم، همه می‌خندیدن
همه می‌خندیدن. همه الکی خوش. و صبح تازه براش دست می‌گرفتن که: این‌طوری از این‌ور تشک خودت را انداختی اون‌ور و داد زدی، سنگر بگیرید.
هیچ‌یک از اون الکی خوش‌های کالیبربالا، بلد نبود حتی به این فکر کنه؛ چه بلایی سر این پسر بیست و دو سه ساله اومده؟
کابوس‌های شبانه، حملات جنگی، دیدن مرگ هم‌رزمان و شهادت برادر کافی نیست برای اینکه الان معتاد باشه؟
موفق و سالم در بیزنس، شوهر وپدر خوب در خانواده، و شاید حتی کابوس‌ها از یادش رفته باشه؟
شاید قصدش رو کرده یادش نیاد.
زندگی یعنی رودی در جریان حیات

وقتی قرار باشه بندازیم گردن یکی دیگه، این موقع زود می‌گیم دولت
اما این ملت، شما یکی از اون موجی‌ها یا اون جانبازانی که خیلی به سختی زندگی می‌کنند سراغ ندارید ؟
ازشون فرار نکردی؟
در باز نکنی و از پشت پنجره بگی، باز این پسره موجی اومد؟

منه سوپر زن



نمی‌دونم چی شد که مد شد، هی همه ربه‌ر پیشگویی زلزله می‌کردند و ما ربه‌ر می‌لرزیدیم
الان که دارم می‌نویسم انگار متوجه شدم که چی شد؟
نه اینکه در ایام جنگ و بمباران‌های هوایی ملت همگی از دور هم بودن و ولگردی در بیابان و حال کرده بودن، هر از چندی که حوصله‌ها سر می‌رفت یکی یه تاریخی باب می‌کرد و به دو سوت همه‌جای تهران شنیده می‌شد
ای خدا!
چی به خاک
این ملت ایران کم زدی که برای اون یکی‌ها زیاد زدی؟

خلاصه زلزله از مد افتاد ولی وحشتش مثل موشک باران‌ها در جانم ماند. منه بیچاره‌ام روی زلزله کلید کرده بود و ول نمی‌کرد.
منم که همه عمرم همه‌جاهای حساس حتی وسط بمباران و زلزله بی‌صاحب بودم و این دو دختر ازم آویزون؛
وارد ضمیر ناخودآگاهم شده بود که دائم مضطرب باشم که، قراره یه بلایی سر یکی‌شون بیاد . بخصوص وحشت از زلزله
وقتی بچه‌های طبقة بالایی می‌دوند یا این گوبس‌گوبس بدترکیب این جوانک‌های تازه از ماهواره فرود آمده شیشه‌ها رو می‌لرزوند، قلبم تا ته زلزله می‌رفت
با همه این بگیر و ببند و مواظبت و نشستن پای این موجودات آخرش زیر گوشم، چند ریشتری لرزید. بدونه اینکه حتی بتونم و یا بدونم که بشه کاری کنم
الان
نه ترسی از زلزله اخیر دارم و نه از اون زلزله‌های طبیعی که آخرینش مجسمة بتنی‌ام به نام " مادر" را انداخت و چندتا از بچه‌هایی که از سروکولش بالا رفته بودند شکست و مادر ماند زخمی
زیادی باور سوپری برم داشته بود و فکر می‌کردم تا هستم اتفاقی جرات نداره به سمت نقاط ضعفم بیاد
حالا فهمیدم هیچ لزومی نداشت این‌همه نگرانی و چه بسا ذهن منتظر خودم ریشترها را به اینجا کشانده بود؟
بچه‌ها از ما می‌آن، نه برای ما
قراره هر یک ذات و روح الهی خودش را تجربه کنه. ذهنم حق نداشت به کسی جز خودم گیر بده
یازده سال پیش
می‌تونست در اون حادثه برنگشته باشم؛ قرار بود چه می‌کردند؟

بهشت رازقی


امروز یکی از اون روزهای دوروی سکه بود که انتخابش با من بود کدام روی سکه را ببینم؟
روی اول، یک داستان خیلی مهم قضایی
( جهنم‌) بود و روی دوم یک اتفاق خیلی ساده
ولی مهم( بهشت) بود
از صبح که چشم باز کردم می‌دونستم همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت چون به معصومیت و پاکی ایمان دارم که کلید همه درهای بسته‌است
تو می‌تونی مایوسانه به انتظار بشینی یا به انواع پارتی رو بیاری
یا هم می‌تونی به معصویت وحقانیتت خودت باور داشته و با خیال راحت کارهای روزت را بکنی
البته کار که چه عرض کنم، یه چیزی تو مایه‌های بولدوزر
از صبح روی صراط شک و ایمان تاب می‌خورد. گاهی این‌ور، گاه کمتر اون‌وری و ذهن تمام دسایس و ترفندهاش را به‌کار گرفته بود تا از روی پل پرتم کنه پایین
قبل‌تر که به سیاستش آشنا نبودم همراهش می‌رفتم انقدر تا به‌قول جمشید عزیزم سر از محلة بد درمی‌آوردم( جهنم) تصاویر همه سیاه و تاریک، ناامیدی و عدم اطلاعات صحیح بیداد می‌کرد و در تاریکی دوزخ ذهن غوطه‌ورد می‌شدم. و معمولا کار با فکر خودکشی ختم می‌شد
حالا که دیگه فهمیدم " ذهنم " یا " منم " چه حقه‌باز کلاشی‌ست! پنجره‌اش را می‌بندم، پرده را می‌کشم و رو به بهشت می‌شینم
این یعنی هوشیار در لحظة اکنون
تنها لحظه‌ای که خداوند درآن حضور داره
دیروز که خاطرات و آینده ترس‌های ذهن
پس خدا فقط " الان " اینجاست. نشستم، با خدا چایی خوردم و روحم را به مهمانی رازقی ها بردم و دیگه به کاخ دادگستری و وکیل محترمه هم فکر نکردم
انتظار راه را بر همه چیز می‌بنده

ای، جانم



وقتی قرار شد در بهشت ول بزنم، شروع کردم در اطراف به مشاهده و مکاشفه. در واقع می‌توان صادقانه گفت: فقط گلی بودم
نه سیب تلخ و نه شیرین
در این گردش فرح‌بخش صبح‌گاهی بزرگترین واقعة چند روز اخیر در بهشت را کشف کردم که از لذت زیبایی‌ش سیری نداشتم
تولد
زندگی
شیرین
همه چیز
برای شقایق که عمرش یک شب و روزه عبور ثانیه‌ها به قاعدة درک شقایق یک عمر است
و برای کبوتر همه عمر از کودکی تا مرگ به‌قاعدة کفتر چایی‌ بیش نخواهد بود.
خیلی،
خیلی ،
خیلی حال کردم وقتی دیدم همسایه‌مون بچه دار شده
فقط حیرونم اینکه صبح تا شب اون بالا یا خودش و یا به نوبت جفتش روی این لونه نشستن این بدبخت چطور نفس می‌کشه؟ من فکر می‌کردم با این‌همه گارد و بیا برو هنوز توی تخمه
ببین تورو خدا

چقدر زیباست.
هنوز پر در نیاورده و همة جهانش همین برزنت کولر و اتاقکشه.
طفلی انقدر شعور نداشت بفهمه دوربین مادرش نیست، باید می‌دیدی چه ذوقی می‌کرد
خلاصه که من امید، میلاد، زیبایی، زندگی، و عشق را در بهشت دیدم
قدم نو رسیدة ما به خیر و برکت و نیکویی

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

وبلاگ دزدی


عجب دنیایی شده؟ از دکتر ادبیات دزدی ادبی می‌کنه تا، مهرانة لبریز از یاس
یکی از ایشون بپرسه: شما سنت به داشتن اون دخترها که متن‌شان را گذاشتی می‌خوره، یا چگونگی رابطه ایشان با پشت در ارشاد؟
می‌ترسم کتابها هم به نام دیگران چاپ بشود؟
تقریبا تمام آرشیو ایشان مطالب سیب تلخه
کسی قصد به وبلاگ نویسی می‌کنه حرفی برای گفتن داشته باشه. وگرنه چه اجباری است از دیگران دزدیدن؟


بند تومبان فیلترینگ




صبح مشغول صرف صبحانه بودیم، که به ما گفتند
وزیر نان بیاور کباب ببر، پشت خط انتظار مان را می‌کشد
ما که انتظار
بی‌وقته کسی را نداشتیم،دستمال سفره را با تومئنینه بالا آوردیم و آهسته و لیدی‌وار، اول گوشة راست لب و دوم گوشة چپ را پاک کردیم و گفتیم: بله؟
گفت: شب گذشته معلوم نیست کدام پدر.... ای برحسب اتفاق و اشتباه دستش روی فیلترینگ بلاگر خورده
از آنجا که عزیز دردانة ما خوانندة پرو پا قرص سیب تلخ می‌باشد، ما خواهش نموده که دوباره بازگردید بلکه نور چشم ما هم به خانه برگردد

خب منم که دیگه شماها بهتر از همه می‌دونید یه عمره خراب دین به جامعة بشری، گفتم
اولا که ما مگر مسخره‌ایم که شب فیلتر روز ول می‌کنید.
یا بند تمبان از ما بهتران که هی برویم و بدرود بگوییم و بازگردیم با درودی دوباره؟ هان؟
از پس گلی برآمدید که انگشت در کندوی ما نموده‌اید؟
حالا از من کلاس وفیس و از جناب وزیر، التماس و تمنا که ، برگرد
منم نه بخاطر قلم
که فقط برای دل نورچشمی آقا، دوباره برگشتم
خدایش خیلی ستم بود فیلترشکن بازی


۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

چترها را باز بذاریم، خبری نیست



خدایا چرا منو عاشق هرچی نکن بدتر کن آفریدی؟ کار شماست دیگه که بی اراده‌تون برگی از درخت نمی‌ریزه
رفتم و برگشتم
خوابم نمی‌بره
از بچگی همین‌طوری شاکی می‌شدم
چرا اتاق کجه؟ چرا یه چیزی کمه و الی آخر که معرف حضور همه هست
الانم به گمانم چون گفتم حوصله فیلتر بازی ندارم برگشتم
نه
دروغ چرا؟ اگه بدونی چه بارونی داره می‌آد و چه هوای خنکی. فیلتر از یاد آدم می‌ره
خب این‌جوری که نمی‌شه نه عشقی نه قلمی و نه زبانی
ولی این صدای شرشر تند بارون حالم و حسابی جا آورده و روحم حس خنکی و تازگی داره
منم که استاد گولمالیته خودم
اینم شد یک بازی دیگه که بگم: نه همه چیز همانی‌ست که من می‌خوام
من بارون می‌خوام. اما، تکلیف جواب استاد چی می‌شه که فرمودند
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
با عشق زیر باران باید رفت
نه با زنبیل خرید
با یار باید زیر باران رفت
با دوست باید زیر باران رفت
خلاصه که جمیع جهات جفت است و مشترک
یعنی من اصلا، اصلا، اصلا از این بارون سهمی ندارم؟

من در فیلتر


شکر پروردگار که بلاگر هم فیلتر شد
من‌که حوصلة فیلتر شکن و این ادا اصول‌ها رو ندارم
شاید به‌فکر مهاجرت افتادم؟ یعنی یه دو سه ماهی هست که الکی پلکی نمی‌دونم چی شد یا کی خواب نما شدم و شاید جبرئیل دم گوشم گفت و نفهمیدم
برم استرالیا
ته دنیاست و نه آشنا و نه فامیل هوس می‌کنه بیاد سراغت
نمی‌دونم، از فیلتر شکن و خفه‌خون گرفتن به گمانم راحت تر باشه
کتاب که اون‌طوری نصف می‌شه.
وبلاگم ننویسیم.
خب من خفه می‌شم
ننویسم و برم راست کارم کمتر بهم فشار می‌آد. چون حالا باید صبر کنم تازه دو تا مجوز دیگه را هم بگیرم تا اینا بشه کتاب و سه جلد گلی‌ها در بیاد؛ من موهام همه‌اش برفی شده
باید زندگی کرد. اما آزادانه
خب دیگه باید دید قراره بعدش چی بشه؟

خدا هست؟




یه چیزهایی هست که واقعا آدم را گیج می‌ذاره. می‌ذاره تا تو هم تو گیج بمونی
ما یادمون رفت کی بودیم و ظرف کمتر از صد سال چی شدیم؟
درشکه و اتاق زاویه و حجره آقا کجا و ته مونده‌های غذا که سهم بچه‌ها می‌شد
و حالا امکانات و این تکنو آلرژی کوفتی و روشن‌فکر و فرهنگ غربی که حتی با گروه خونی‌مون سازگار نیست و بلد نیستیم با این پدیدة نو رسیده چه باید بکنیم
حکایت روانشناسی عصر جدید‌ست و مادر‌ پدرهای عقب مونده مثل من که می‌خوایم ادای روشنفکری رو در بیاریم که عین تاریک فکری‌ست
کارهایی که نمی‌دونیم واقعا لازمه یا نه؟ اما خب روانشناسی نوین گفته لازمه
اون که می‌گه، برای قوم خودش گفته؛ نه برای قوم منو تو که هنوز شب خواب حوض لاجوردی می‌بینیم و پشه‌بند روی بام
پدر و احترام
الان منظور من هیچ کدام این‌ها نیست. وبلاگ گلی بودم در کانتر با سوالی در دو تاریخ مختلف مواجه شدم که منو سخت به فکر فروبرده

Google : خدا هست ایران

[89.165.63.63]
http://kimiya-goli.blogspot.com/2006/06/blog-post_20.html
3- Google : پس خدا هست ایران

[79.127.30.9]
http://kimiya-goli.blogspot.com/2006/06/blog-post_20.html


یا دنبال جواب این سوالن یا دنبال چگونگی سکس
خب واقعا اینترنت برای ما لازم بود؟
این‌ها اطلاعات غلط می‌گیرن و نتایج بدی در پیش خواهد داشت
این‌ها حتی از فکر کردن به‌خدا خسته و عاصی شدن
بیایم راجع به همه این‌ها با بچه‌ها خودمون صادقانه حرف بزنیم. از اینکه سکس رو آلوده و در کوچه یاد نگیره چیزی از پدر و مادری‌مون کم نمی‌شه


God Said


God Said

God said, 'Adam, I want you to do something for Me.'
Adam said, 'Gladly, Lord, what do You want me to do?'
God said, 'Go down into that valley.'
Adam said, 'What's a Valley?'
God explained it to him. Then God said, 'Cross the river.'
Adam said, 'What's a River?'
God explained that to him, and then said, 'Go over to the hill....'
Adam said, 'What is a hill?'
So, God explained to Adam what a hill was.
He told Adam, 'On the other side of the hill you will find a cave.'
Adam said, 'What's a cave?'
After God explained, He said, 'In the cave you will find a woman.'
Adam said, 'What's a Woman?'
So God explained that to him, too.
Then, God said, 'I want you to reproduce.'
Adam said, 'How do I do that?'
God first said (under His breath), 'Geez....'
And then, just like Everything else, God Explained that to Adam, as well.
So, Adam goes down into the valley, across the river, and over the hill,
into the cave, and finds the woman.
Then, in about five Minutes, he was back.
God, His patience wearing thin, said angrily, 'What is it Now?'
And Adam said:
'What's a headache?'


می‌گویند روزی از روز ها، خداوند به آدم گفت: "میخوام کاری برام انجام بدی."
آدم گفت: "با کمال میل ای خدای بزرگ. چه کار کنم؟"
خدا گفت: "میخوام به زمین بری و از اون دره عبور کنی."
آدم گفت: "دره چیه؟"
خداوند بعد از آنکه شرح داد که دره چیست، به او گفت: "به اون جا که رسیدی از عرض رودخونه عبور کن."
آدم پرسید: "رودخونه چیه؟"
خداوند به او توضیح داد که رودخانه چیست، و سپس گفت: "از رودخونه که عبور کردی، به اون تپه برو."
آدم پرسید: "تپه چیه؟"
خداوند به او شرح داد که تپه چیست. بعد به او گفت: "به اون طرف تپه که رسیدی، یک غار میبینی."
آدم پرسید: "غار چیه؟"
خداوند بعد از اینکه شرح داد که غار چیست، گفت: "در اون غار یک زن خواهی دید."
آدم گفت: "یک زن؟ زن دیگه چیه؟"
خداوند بعد از اینکه برای او شرح داد که زن چیست، گفت: "چیزی که ازت میخوام اینه که با اون زن جفتگیری کنی تا نسل انسان زیاد بشه."
آدم پرسید: "من چطوری باید با اون زن جفتگیری کنم؟"
خداوند برایش شرح داد که راه و رسم جفتگیری چگونه است.
پس آدم به زمین آمد، به آن دره رفت، از عرض رودخانه عبور کرد، از روی تپه گذشت، به غار رسید و در آنجا زن را یافت. ولی هنوز پنج
دقیقه هم نگذشته بود که شتابزده به درگاه باری تعالی بازگشت.
خداوند که صبر و شکیبائیش تمام شده بود زیر لب گفت عجب آدمیه، و با خشم پرسید: "پس چی شد که به این زودی برگشتی؟"
و آدم گفت: "میخوام بدونم که جملهُ سرم درد میکنه یعنی چی؟"




مادرانه

روز زن


گلي جان
شعري براي تو به مناسبت روز زن سرودم
گرچه ميدونم که شعر من
در اندازه هاي وجود شاعرانه‌ات نيست

ای مانده در هوای.پاک صدای بودن
با او بهانه ای کن.اغاز تا رهیدن....فرجام نقش و تندیس.اندیشه ای به پا کن
با دست خوش اهورا. در این کویر سودن....از نقش تا به تندیس. یک قالب دگر زن
از اعتبار هستی...از لحظه های بودن..اشراق عارفانه.با کس نمیتوان گفت
الا به دلسپاری..چون کوه استدین
دیوانه گون من و من.پرواز دیگری شد
درانتهای مستی..شوقی به سر دویدن.(شعر من)..تقديم با مهر و احترام بايسته قلبي

زندگی








از هشت صبح تا حدود سه من اینجا هستم,یعنی اتاق کار روزانه.

خدایا من چنی شیکم!





همه زندگی همین شکله








هربار من عکس های انتخابی خودم را از این بالکنی اینجا می ذارم و فیس زیبایش رو می دم. این انتخاب من از زاویه دید دنیای منه.






این انار بهشتی ست










اینم رازقی معروفه که البته همه گل‌ها غنچه‌است و هنوز باز نشده

به نظرم قبل از امین الدوله و ریحان
بهترین رایحه هستی
عطر رازقی است


یا این خانم کبوتر همسایه گرام و محترم منه که بالای برزنت کولر جاخوش کرده و منتظره
بچه‌ای ست که در تخم خوابیده










اینم میز کارم
خدا من چنی شیکم



یا این از همه مهمتر صدای رقص باد رو به گوشم می رسونه
این کل بالکنی من در طبقه پنجم خیابان بهارشمالی ست
خب




حالا می شه نگاه رو چرخونه و اینم دید
اینم می شه دید



ولی چه اصراریه که من ته این بالکنی که به میز باغبانی معروف شده را هم نگاه کنم؟
هست. در موقع مصرف کار برد بسیاری هم داره. دیش ماهواره اونجاست که ساعات تنهایی پریا رو پر می کنه.
میز منقل هست که روش کباب درست می کنم

و گلدان های خالی که به یادم می آره بعضی از این ها چقدر بودن و حالا بزرگ شدن


مثل زندگی






می تونی زیبایی هاش رو منظر دیدت کنی و از اون ها بسیار لذت ببری.







یا می تونی زوم کنی رو
ی میز باغبونی یا خونه های دیگه و چراغ هایی که
خاموش و روشن می شه رو چرتکه بندازم و بگم:
خدایا چرا بین این همه آدم من تنهام؟






ولی نیستم. هر کدوم این گل ها به دلیل خودشون برام عزیزند، حتی خانم کبوتر و آقای شوهرش.

فقط نظاره هر یک از این ها کافی ست تا به نظم و امنیت هستی ایمان بیاورم


ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سبز




۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

یقول‏له کن فیکون


زندگی رو هرجور که باور داشته باشی، همون‌طور پیش می‌ره. اصلا از همین نقطه بود که جنگ بین آدم و حوا شروع شد
آدم می‌خواست بهشت رو ببینه و حوا وسوسة جهنم شده بود
اما اگر خبر داشت اسمش جهنم می‌شه، به جان مادرش بی‌جا می‌کرد گول حرف‌های این ابلیس مامور دو سه‌چهار جانبة بانو لیلیت رو بخوره

منتها انسان است و تبرعة جایزالخطایی
من نبودم دستم بود و الی آخر
حالا چرا چند قدم ناقابل به قاعدة چندین هزار سال به عقب برنگردیم و از نو در بهشت جا خوش نکنیم؟
کی به کیه؟ خانم انصاری رفت ماه و ما فقط باید یک خط نازک روی باورهای جهنمی بندازیم
انقدر دشواره؟
باور کن اگر کم نیاری به خودت می‌آی می‌بینی مدل و سیستم زندگیت شده بی اونکه خودت فهمیده باشی
کافیه خودت رو هر لحظه شکار کنی. البته این شکار نه در جنگل و جنت که در تنهای و انزوای خویش خویشتن‌ست
تمام کلمات منفی رو از عادت‌های محاوره‌ای برداریم
مثل

می‌پرسم چطوری؟

در آغاز کلمه بود و
کلمه خدا بود

می‌گه: بد نیستم
خب این که گفتی یعنی چی؟
بد آخر یا خوب؟
اگر خوبی، چرا به انتظار بد نشستی و قانون اولش کردی؟
وقتی می‌گی بد نیستم، یعنی اصل زندگی و دائمی من " بد " که الان نیست ولی می‌آد
خب پدر بیامرز به خودت زحمت بده، واژه‌های پر نور و مثبت را، نه از خودت و نه از هستی دریغ نکن
ساده ترین آدرس بهشت، ترسیم و یادآوری‌ست. یادآوری بهشت آرامشی که نامش مدینة فاضله دادیم
از تجسم کوتاهی نکنیم که ذهن گاه و بی‌گاه سرگرم نشخوار گذشته و رنج‌های طی شده‌ست. پس، پیش دستی کن و تو تکلیف شب بهش بده
مشق شب
عشق، زیبایی
ریاضی، عدد فی یا طلایی
جغرافیا، وسعت مهربانی
تاریخ، مشیه و مشیانه
دیکته، آرزوهای روزانه
بیا بسازیمش، این سهم ماست. سر بجمبونی از کف رفته و زمان گذشته و...............؟


شتاب نوترونی


شده تا حالا یکی رو یا چندین بار کسانی را ببینی و فکر کنی، اون رو می‌شناسی؟
گاهی از می‌شناسی گذشته و فکر می‌کنی اسمش نوک زبونته و به علت آلزایمر زود رس هر چی زور می‌زنی یادت نمی‌آد؟
دیدی تا یه آدم تازه می‌بینیم دنبال مشابهت‌ش با خودمون می‌گردیم؟
فهمیدی ما همگی یه گمشده‌هایی داریم؟
اولا با هر نشونه فکر می‌کردم، این دیگه خودشه. اما خود کی؟ نیمة کیهانیم؟ همچین
آمار که از نرمال بالا زد دیدم باید توقف کنم و انقدر رابراه به مردم نگم: شاید خودش باشی و ملت را دچار توهم کنم
با بعضی که کار به فحش کاری می‌رسید و فکر می‌کردن من چقدر احمقم که نمی‌فهمم اون‌ها خودشن! خب آی‌کیو که زوری را نمی‌ده. باید ژنی باشه
فکر می‌کردم مثل پرتاب ذرات نوترونی وقتی به دو سوراخ می‌رسی مثبت و منفی از هم جدا می‌شه هریک از یه سوراخ رد می‌شه و
بعد دوباره یکی می‌شه
عین این‌که تو دوباره شوهر زنت بشی
چقدر ساده؟
فقط نمی‌فهمم ما کی فیزیک داشتیم که من این‌ها رو خونده باشم؟ اگر استعداد جواب می‌داد نه ادبیات می‌خوندم و نه هنر
خلاصه، منتظر بودم ذره دوم یه جا بالاخره به‌من برسه.
اما با اینهمه ذرات مختلف فکر کنم بهتره کمی فیزیک و اختر فیزیک یاد بگیرم
کی به کیه شاید من اصلا از اول درس رو اشتب فهمیدم و همه عمر رابرباد دادم؟

ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



خستة خسته اومدم خونه و کسی نیست
اینم همیشه قسمت من بوده. مرد هم نشدیم لااقل وقتی به خونه می‌آم یکی منتظرم باشه. بگه نان آور خانه آمدینو و از این رویاهای کاذب مردونه
من اگر این‌بار به دنیا بیام، مرد می‌شم. لااقل وقتی مردی، یه حسابی ازت می‌برن و می‌تونی چارتا زور بگی و حساب بکشی
ولی این‌طوری هم چشمم چارتا باید کانون گرم خانواده را گرم نگه‌دارم که همچنان معجزه این اطراف پرسه بزنه و اندوهی به دل‌ها راه نیابه و همچنان صبح که چشم باز می‌کنم به یاد هزینه دانشگاه‌های مختلف و قبض آب و برق بیفتم
عشقم نداریم که بگیم گور بابای صورتحساب و عشق و عشق است و صبح با فکرش بیدار بشم
نه تو رو خدا؛ اینم شد زندگی
تازه از همه مهمتر یه بابایی نیست از صبح تا شب به دلخوشی او را براه تهدید کنم که وای اگر پدرت بفهمه؟
پیرو معجزات اخیر و بیماری پریا قرار شد همه جوره امید و عشق و اینا رو حفظ کنیم تا بیماری برنگرده. در نتیجه به این نتیجه رسید که از اول دلش نمی‌خواست کامپیوتر بخونه. ولی خب حالا که بیشتر راه رو اومده خب حیفه که ولش کنه
اما، از اون‌جایی که از اول عاشق سازش بوده، تصمیم گرفت بره کنسرواتوار تست بده و از شانس گل به‌ای من قبول شد. حالا نمی‌دونم بخندم یا به یاد دو جور شهریه زار بزنم؟
دیگه همگی شاهدید که کار به جاهای باریک کشیده و موضوع از دینه به جامعة بشری حاد تر شده؛ واقعا وقتش نیست یک معجزةالهی صورت بگیره و عاشق بشم؟
هان؟
یه ذره؟
قد نوک انگشت کوچیکه هم باشه جوابگوست‌ها! یخورده فکر کن بعد تصمیم بگیر
بچه‌ها هیس ! حولش نکنید خدا داره فکر می‌کنه

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

نیمه شب



خب دیگه ساعت از سیندرلا گذشت و پایان و شیک بازی
دیگه الان مطمئن شدم، یه چیزیم می‌شه که مثل هیچ چیز معمولی و همیشگی نیست
یه چیزی توی قلبم انگار خالیه
دلم یه حس می‌خواد که تپشش رو تند تر کنه
بچه که بودم وای به وقتی که چیزی می‌خواستم؛ انگار فشفشه به پاهام می‌بستن و یه گوشه آروم و قرار نداشتم. از انواع خیال پردازی تا رسیدن به نتیجه رو مایه می‌ذاشتم تا بهش می‌رسیدم
نمی‌شد پا بر زمین می‌کوبیدم
حالاهم دلم می‌خواد همون‌طور خودم رو لوس کنم، پا بر زمین بکوبم و بگم
هستم و این‌طوری نمی‌شه
نه این‌که من نخوام. را نمی‌ده
از این زیست نباتی خسته شدم؛ بزنه و بفهمم که هستم. ب
از اینکه همه چیز تقسیم بندی و سر جای خودش باشه. چرا گاهی فکر می‌کنم دنیا یعنی نظم و ترتیب، دیسپلین یا قوانین؟
دنیا یعنی من، یعنی تو، یعنی حالا
همین حالای حالا و موزیک زیبایی که می‌شنوم و می‌دونم حتی شنیدن این موزیک رو به تنهایی دوست ندارم
خدا هم یه روز از همین فکر شروع کرد و به خلقت ما ختم شد. اما یه جای کار ایراد داشت و ما هم مثل خودش تنها خلق شدیم
یا انسان خدایان تنها آفریده شدن
هر مدل که باشه در شرایط فعلی هیچ فلسفه‌ای به کمکم نمی‌آد و دلم بسیار تنهاست
تنهایی غریبی که با هیچ‌یک از اون اداهای وقتی که همه‌چیز خوبه و انرژیم بالاست نمی‌تونم دوستش داشته باشم

طلبة دلتنگی

تا حالا شده یه چیزیت باشه که ندونی چیه؟
امروز من همونم. یعنی اولش که نفهمیدم اونم و باهاش رفتم اما وسطای بازی مچ خودم رو گرفتم
ای کلک حقه‌باز! واقعا که بی‌شرمی رو به حد تکامل رسونده
ظهر نمی‌دونم چی شد که انگاری یه چیزی شد و من بی‌ربط دلم برای عشق آخر تنگ شد
خب این خیلی غیر عادی نیست، بالاخره دیگه حالا چند هفته یبار که یادش می‌افتم و مثل حالا فکر می‌کنم، دلم تنگ شده؟

خب بیچاره حقم داره تا سوژه بعدی جای قبلی رو پر نکنه همین بساطه؛ فقط خدا کنه با این توهم این جهان رو ترک نکنم که مجبور بشم دوباره براش برگردم
جل‌الخالق
بعد از ظهر وسط ریختن یک لیوان چای، یاد یکی مونده به آخر افتادم، این‌که دیگه مربوط به پیش از مرگ پاپ آخر بود
ولی باز گول خوردم و دیدم دلم یه‌جوریش می‌شه

الان وقتی رازقی رو نفس می‌کشیدم، یاد یکی افتادم از عصر آدم و بازم دلم تنگ شد
دیدم این‌طوری بخواد پیش بره تا شب من دل برام نمونده
گفتم، بی‌خیال تو فابریک تنگ شدی، دنبال یکی می‌گردی بندازی گردنش؟
خب شاید این همون حس عشق بی‌واسطه‌است که ما نسبت به کل داریم و تو می‌خوای زورچپونی وسط یه پروندة ذهن پسند جا بدی
نشستم
چشمم رو بستم و به درون و تهیا برگشتم
عشق رو از درون پروردم
ولی باز تو می‌تونی زیتون پرورده رو بخوری حالشم ببری
اما بدیش اینه که این هیچ رقم، قابل لمس و دل من پر کن نیست

معذرت می‌خوام


خانم تلخ چقدرمیخواهی از ما مردها بد بگویی و فکر نکنی چی میشه که ما به فکر یک زن شوهر دار می افتیم ؟ تا حالا از خودت سوال کرده بودی؟
من سی و سه ساله دارم و در همسایگی ما خانمی زندگی می کنه که همسرش یک شب در میان شب کار است . داستان از شبی شروع شد که به دم خانه ما
آمد و از من خواست برای تنظیم دیش ماهواره کمکش کنم . یک ساعتی که بالای پشت بوم بودم هی با لباس خواب رفت و آمد بعد هم اصرار کرد برای جبران با هم چایی بخوریم . می فهمیدم بهانه است . اما جرعت نداشتم حتی بهش فکر کنم . چون من از یک خانواه مذهبی هستم و مادرم را در سنین کودکی از دست داده بودم یک زن شوهر و بچه دار رو مثل مادرم پاک می دونستم و اجازه تجاوز به حریم بچه ها رو به خودم نمیدم . اما موضوع همین جا تموم نشد . هر شب که شوهرش نبود به بهانه ای سراغم می اومد . من حس می کردم دارم بهش عادت می کنم و حتی گاهی به شوهرش احساس حسادت داشتم
الان سه ماه از اون موقع گذشته و من عاشقش شدم و اون هم ابراز علاقه زیادی به من می کرد تا چند شب پیش که دیدم شوهر همسایه پایینی از خونه اش با ظاهری آشفته بیرون آمد . فهمیدم کاری که من نتونستم به خودم اجازه اش را بدهم او انجام داده . حالا من نمی دونم چطور باید با خودم و فکر کثیف یک زن کنار بیام که باورهای پاک من را از عشق خراب کرده

آقا من شرمنده
من اصلا غلط کردم.
راست می‌گی و قبلا هم خودم اشاره نموده‌ام که این ما بانوان گرام هستیم که حرمت حرم امن شوهر و بچه‌ها را به لجن و کثافت کشاندیم.
اما، دوست من، زن یا مردی که حرمت خود و حریمش را نگه نداشته
چطور توان نگه‌داری از حرمت تو و دیگری را داشته؟
اول از خودت باید سوال می‌کردی، نه آخر از من
متاسفم برای انسانیت که به منجلاب نفس و شهوت فرو پاشیده

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

کریس دی برگ توسط اشرار ربوده شد


خبرها حاکی از آن است که کریس دی برگ خواننده مشهور ایرلندی توسط عبدالمالک ریگی و دوستان یا به نقلی دیگر توسط اشرار که گفته می شود از طرفداران سینه چاک عبدالمالک ریگی هستند ربوده و به مکان نامعلومی در یکی از شهرهای شمالی و یا جنوبی منتقل شد.
یک مقام نیمه امنیتی در مصاحبه با بخش خبرهای ویژه آی طنزنیوز اعلام کرد: این خواننده مشهور که در هفته پیش با گفته جمله «تهران امن تر ازلس آنجلس ولندن است» توجه و تعجب محافل جهانی را به خود جلب کرده بود همینک در دست اشراری است که هدفشان لطمه و آسیب به حیثیت هنری ایران و گروه آریان به ویژه محمدرضا گلزار است.
این مقام در حالت خنده خنده این جملات کریس دی برگ را نقل کرد: «من پيش از آمدن به ايران در روسيه اجراي برنامه داشتم ،اما آنجا چهار باديگارد قوي هيكل از من مراقبت مي‌كردند، در حالي كه در اينجا من بسيار آزادانه و راحت به يكي از رستورانهاي شما رفتم وبا یک همشهری شما گفتگو کردم.» و ادامه داد: آدم را سگ بگیرد ولی جو نگیرد.
یک مقام مسوول در کمیته مشترک وزارت ارشاد و حوزه هنری سازمان تبلیغات و قوه قضاییه همیچنین گفت: جل الخالق! در حالي كه هنوز مجوز برگزاري كنسرت موسيقي «كريس دي برگ»، خواننده ايرلندي در ايران صادر نشده رسانه‌هاي جهان به پوشش وسيع نشست خبري وي در تهران پرداخته‌اند. پس حقش بود که ربوده شود!
در عین حال پلیس اینترپل اعلام کرد: 35 قلاده سگ شکاری زنده یاب برای جستجوی کریس به ایران می فرستیم.
مقامات پلیس ایران هر چه تلاش کردند نتوانستند به رئیس پلیس اینترپل حالی کنند که در ایران زلزله نشده بلکه طرف را ربوده اند
خواهر ناتنی کریس دی برگ مشهور به کریستین دی برگ در نامه ای خطاب به صفار هرندی وی را مسوول مستقیم این اتفاق دانست و از وی تقاضا کرد هر چه اشرار می خواهند به آنها بدهند تا او یک بار دیگر کریس را بر روی صحنه ببیند.
صفار هرندی نیز در مصاحبه ای اعلام کرد وزارت ارشاد به کسانی زنده یا مرده کریس دی برگ را بیاورند جایزه نقدی به همراه دیپلم افتخار اعطا خواهد کرد. گروه عبدالمالک ریگی از این فراخوان استقبال کرده است.
کوششهای خبرنگار ما از طریق خبرچینهای خود به این منجر شد که پیامی به این مضمون از اشرار دریافت کند: تا برای ما فارسی نخونه ولش نمی کنیم!
در نوار ضبط شده ای که طبق معمول از طریق شبکه الجزیره پخش شد اشرار از دولت ایران مهلت شش ماهه ای برای آموزش
زبان فارسی و خواندن برای آنها خواستند. شبکه فارسی صدای آمریکا نیز که پیش از این عبدالمالک ریگی را "رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران" لقب داده بود، در پی این اقدامات اینبار به وی لقب "رهبر جنبش هنری ایران" را اعطا و از وی تجلیل کرد.
همچنین عبدالمالک ریگی درخواست کرد گیتار کریس را هر چه زوتر به آدرسش بفرستند وگرنه یک گوش او را خواهد برید.
وزارت بهداشت نیز اعلام کرد حال عمومی حسن رجب پور مدير برنامه گروه آريان و مدير شركت ترانه شرقي پس از شنیدن خبر و تضرر بیش از اندازه، رضایت بخش نیست.
به گزارش یک مقام آگاه در بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران، بر خلاف سخن پراکنی های بی بی سی و سی ان ان مردم ایران با شنیدن خبر ربوده شدن کریس دی برگ عکس العمل خاصی نشان نداده و به زندگی روزمره خود و گرانی و خشکسالی مشغول شدند.


روباه و زاغ


«روباه و زاغ »؛ سروده‌ی زنده‌یاد «حبیب یغمایی»
زاغکی قالب پنیری دید / به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی / که از آن می‌گذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز / رفت پای درخت و کرد آواز
گفت: به به چه‌قدر زیبایی / چه سری، چه دمی، عجب پایی!
پر و بال‌ات سیاه‌رنگ و قشنگ / نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان / نَـبُـدی به‌تر از تو در مرغان
زاغ می‌خواست قار قار کند / تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود / روبهک جست و طعمه را بربود





از بچگی اینو سعی کردن با تمام قوا یادمون بدن، یادش بخیر ما هم دادیم مامانا کشیدن و بردیم فیسش رو دادیم


اما همیشه از دنیا گیر همین فیسش افتادیم
چون زوری و مدرسه بود، مثل چیزای دیگه نه باورش کردیم و نه یادش گرفتیم
نمی‌دونم شاید من اگر خودم کشیده بودمش کمی بیشتر حس مسئولیت و دلسوزی وادارم می‌کرد این درس رو بهتر یاد بگیرم؟
حالا هم چشم‌ها چهارتا؛ اگر هنوزم یادش نگرفتیم

پخش مجدد

روز اول می‌گه: من فقط دنبال عشقم و فکر ازدواج نکن
بانو می‌گه: منم همین‌طور
این ترفندی‌ زنونه‌است که فکر می‌کنه خوب بلده و در دلش می‌گه: حالا نشونت می‌دم
بازی از همین نقطه شروع می‌شه

آقا خر خودش رو سواره و خانوم وارد انواع سرویس‌ها می‌شه
همه دانه‌هایی که به بحر امیدی پاشیده می‌شه و امید اسارت درآوردن از طریق یک وجب پایین تر و محدودة شکم آقا

آقا که از این بازی بسیار دیده، کلی از خودش هیجان نشون می‌ده و خانم در این پندار که به طوق لعنت چسبیده سرویس رو بیشتر می‌کنه
مدتی می‌گذره و خبری از پیشنهاد ازدواج نمی‌شه که طرف می‌گه: من فلان روز نمی‌تونم تو رو ببینم
حالا یارو متحیر که کو تا اون روز؟ چه بی‌مقدمه؟ می‌پرسه: فیل هوا می‌کنن؟
خانم با کمی دستپاچگی و لکنت ساختگی می‌گه نه، قراره برام خوا....... مهمون بیاد، باید حتما خونه باشم
چند روز بعد دوباره یادآوری می‌کنه که چه خواستگار متمول و آدم حسابی و خلاصه خالی‌بندی و اینایی اومده و بهتره آقا کمی جدی فکر کنه
در کمال حیرت می‌شنوه: عزیزم من خوشبختی تو رو می‌خوام و راضی نمی‌شم تو همچین مورد خوبی رو از دست بدی. منم که گفته بودم دنبال ازدواج نیستم

ولی لطفا آقا کمی سر رو عقب بکشید که گلدان کریستالی ارسالی با ملاج شما برخورد نکند



عشق قانونی

ما از عشق فقط تصاحب و مالکیت یادگرفتیم. گو اینکه اولش همه اوپن‌مایند فقط دنبال عشقند، اما این اولشه، تو باور نکن
کی گفته عشق یعنی حسادت و قداره کشی؟
کی گفته عشق یعنی تصاحب و مالکیت و آینده؟
کدوم آینده؟
کدوم تضمین. مگر می‌شه بابت احساس تعهد داد؟
من حسم حتی نسبت به دخترهام بالا و پایین می‌شه و نمی‌تونم در هر شرایط یه جور نگاه‌شون کنم
گاهی کریمم و بخشاینده و گاه جبار و قلدر
امنیت و ضمانت در عشق زمانی مطرح می‌شه که می‌فهمیم عشقی درکار نیست و باید هرجور شده چارمیخه‌اش کرد
عشق یک اتفاقه، جاودانه نمی‌مونه مگر به ندرت یا در خواب و خیال یا در مرگ و فراغ
اصلا وقتی عشق شد که مثل فرهاد یا مجنون در او فنا شد. نه این دلتنگی‌های سطحی که اسم عشق بهش دادیم
حالا چی می‌شه که بانوان گرام بابت امنیت خاطر در عشق دنبال ازدواج می‌افتن؛ چیزی‌ست که هرگز سر در نیاوردم
ازدواج تابع قانون و قانون از تو حمایت می‌کنه
اما هیچ قدرتی عشق رو زوری حفظ نمی‌کنه
عشق عمیق و ریشه داره. اما امنیت، نداره

عقده‌های، از ما بهترونی

گفت: در چه رشتة الهی تحصیل کردی؟
ماتم برد و پاهام شروع به لرزیدن کرد. با تردید گفتم: نمی‌دونستم رشتة الهی رو باید یاد گرفت. فکر می‌کردم چنگ انداختنی‌ست؟
گفت: این حرف‌ها حد تو نیست. تو چه حقی داری از خدا حرف بزنی؟: یا تعبیر و تفصیرش کنی. اونم با این زبون الکن و لال و پتی؟
گفتم: والله حق رو که فکر کردم دارم و خدا مال منم هست. اما گلی هم یه لال‌پتی مثل بچه‌های دیگه‌است

گفت: بچه‌های دیگه غلط می‌کنند وقتی بلد نیستن حرف بزنند دنبال خدا بگردن، گلی تو هم با همة بیسوادیت روش
گفتم: ببخشید! می‌شه بگید وقتی یه بچه ازت می‌پرسه اگه خدا تو منم هست، پس چرا باید برم جهنم؟ شما چه جواب می‌دی؟

گفت: بچه خیلی غلط کرده فکر کنه خدا در اوست. خدا فقط روحش رو در آدم دمید.
فکر کن! فقط هم در آدم، نه حتی حوا
گفتم: ببخشید اونوقت روح ما از جنس چیه؟

گفت : هر چی هست از روح خدا نیست. چهل ساله خدا درس می‌دم و دو تعریف بیشتر نداره
به بچه می‌گم: ببین چه آب خنگ و زلالی! این نشون می‌ده که خدای مهربانی‌ست
به دانشجوم هم می‌گم: ببین چه انار لفاف در لفافه‌ای‌ست! این نشانة حکمت و خرد خداوند‌ست. به‌علاوه آنچه که بشر از خدا باید می‌دونست، آقای قرائتی در این بیست و پنج سال نوشته و کمک شما لازم نیست

گفتم: ببخشید من اگر این رو تحویل گلی بدم می‌گه: چرا از اولش نگفته بودی آقای ادیسون یعنی، همون خدا؟
دانشجوتون هم یا مثل من از شما می‌ترسه و منتظر نمره‌است که خفه می‌شه. یا اندازه‌اش همینه که خدا رو یادش بدن
کتاب رو پرت کرد اون‌طرف اتاق و گفت: برو تا یاد بگیری خدا کیست؟
به گمانم منظورش خودش بود
هنوز بعضی شب‌ها این صحنه وقت خواب منو اندازة جهندم گلی می‌ترسونه که از اول همین‌طوری چه چیزها که در باورمون نچپاندن؟! پناه می‌آورم به تو

سندیت



هر چی تاریخچه بلد بودم رو کردم تا بتونم آزادانه حرف بزنم. ما ایرانی جماعت اگر طرف مدرک و سند داشته باشه که حتی امام‌زمانه باور می‌کنیم
حالا بماند که هیچ معلوم نیست که حتی اگر ایشان با سند و مدرک هم پای به کشور بگذارند کسی قبول کنه یا نه و آخر کار به کجا بکشه با این همه حضرت حق که هر روز از یه‌جا سر به‌در می‌آورند
اما از آنجایی که دوستان گرام همه تحصیل کرده و تاریخی پسندن، مجبورم برای ساده‌ترین خاطرة انسانی، یا جفت کیهانی و مقدس و نیمه مقدس و الی‌آخر مدارک معتبر از تلمود و هر جا که راه داد رو کنم
من‌که با شما کار ندارم و آدم باید خودش عاقل باشه
اما غلط نکنم نیمة من خود عزرائیل باشه که قراره دقیقة نود پیدا بشه ؟
و ما همچنان در تنهایی ول بزنیم تا آقا بیاد و هر دو کامل بشیم
اگر قرار بود فقط من کامل بشم می‌گفتم: از کرم مردونه‌ات که نمیای
اما ما که قراره با هم بپریم! لطفا تا منم به اسطوره‌ها نپیوستم تشریفت رو بیار
جان مادرت کسی رو سراغ داری انقدر در اثبات تو به‌قدر من مسر باشه، حتی خودت؟
خدا رو شکر گیلگمش هست و گرنه حتمی فکر می‌کردم زدم کانال، سه


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...