چای تازهدم از لولة بند زدة قوری به استکان کمرباریک سرازیر شد و نگاهش خط قالی را گرفته بود و لیلی میرفت. ترسیدم دیر بشه، گفتم:ببخشید، استکان پر شد. تازه فهمید چه گندی زده
برای آوردن دستمال رفت و تازه تونستم اتاق رو سیرورانداز کنم. همه چیز بوی فقر میداد و نکبت و کثیفی . که بهنظر نمیرسید هیچ یک خدایگونه باشه.
اتاق قدیمی وسقفی گنبدی از عهد قجر از آن حمایت میکرد . در فکر بودم که اینجا جون میده برای نواختن! اما از شرم استاد لپهام گلی شد و سر به زیر انداختم. که، گفت:
این تن، لباس عاریهست برای این سفر
هرچه سبکتر ، بینیاز تر
و هرچه بینیازتر، آماده تر
دنیا میدان مین است باید از آن سبکبال گذر کرد
هرچه چشم انداختم ببینم با کدوم سیستم با من چت میکرد، چیزی دستگیرم نشد. اصلا تنها چیزی که به ظاهر اونجا نمیاومد، همین یک قلم بود. باب اطمینان پرسیدم
پس تکلیف نظافت نصف ایمان و خونة خدا و اینا چی میشه؟
در این فاصله اجل محلت نداد و تلفنهمراه بیراه آقا زنگ خورد و مجبور شد گوشی آخرین مدلش رو که من نمیشناختم، ولی از این مداد کوچولوها داشتا. همون از اونا داشت که مجبور شد بخاطر بشریت از زیر پوستین درویشی خارج کنه
همینطور که داشت با تلفن حرف میزد، بلند شدم.
با نگاه و اچشم و ابرو میخواست حالیم کنه، خل شدم؟
و من که حقیقتا خل شده بودم، دوباره ناامید از یافتن استاد خونهای در کمرکش کوچههای باریک اوین درکه را با سرعت پشت سر میگذاشتم. و در حیرت از اینهمه آیپی و آیدی برای پنهان ماندن؟
اینها قراره ما رو به آرامش برسونن؟
بنا بر تجربه میشد باقی داستان را حدس زد. همراهم زنگ خورد و جناب استاد پشت خط گفت
این از فرامین اهریمن که تو رو از ذات الهی دور نگهمیداره. زود برگرد که من در پیشانی تو ماموریتی بزرگ دیدم
گفتم به شرط که بگی، از دایال آپ استفاده میکنی؛ یا وایرلس؟
گفت من متعلق به همه هستم ناچارم همیشه و همه جا در دسترس باشم
گفتم: از ساعت رولکسی که بستی پیداست
گفت: اشتباه نکن. عارف به زمان نیاز نداره. این برای اینه که اگر یه وقتی در بیابون افتادم و جان به جان آفرین تسلیم کردم، خرج دفنم به گردن کسی نباشه.
چشمهام داشت از کاسه میپرید بیرون گفتم، ببخشید در عصر هستهای مستهای. میشه بفرمایید شما در بیابان چه میکنی؟ که اونجا هم بمیری؟
شرمنده استاد. من هنوز پاهام روی زمین و قلبم در نگاه پسران پاک حواست
گفت: راستش باید.....
ادامهاش تکراری بود و قطع کردم و در کمال خونسردی بعد از یک تجربة تکراری خودم رو توی ماشین انداختم
همهاش زیر سر این اساتید از هند برگشته بود که دائم به گوشم خوندن، بیا خوابت کنم
برای آوردن دستمال رفت و تازه تونستم اتاق رو سیرورانداز کنم. همه چیز بوی فقر میداد و نکبت و کثیفی . که بهنظر نمیرسید هیچ یک خدایگونه باشه.
اتاق قدیمی وسقفی گنبدی از عهد قجر از آن حمایت میکرد . در فکر بودم که اینجا جون میده برای نواختن! اما از شرم استاد لپهام گلی شد و سر به زیر انداختم. که، گفت:
این تن، لباس عاریهست برای این سفر
هرچه سبکتر ، بینیاز تر
و هرچه بینیازتر، آماده تر
دنیا میدان مین است باید از آن سبکبال گذر کرد
هرچه چشم انداختم ببینم با کدوم سیستم با من چت میکرد، چیزی دستگیرم نشد. اصلا تنها چیزی که به ظاهر اونجا نمیاومد، همین یک قلم بود. باب اطمینان پرسیدم
پس تکلیف نظافت نصف ایمان و خونة خدا و اینا چی میشه؟
در این فاصله اجل محلت نداد و تلفنهمراه بیراه آقا زنگ خورد و مجبور شد گوشی آخرین مدلش رو که من نمیشناختم، ولی از این مداد کوچولوها داشتا. همون از اونا داشت که مجبور شد بخاطر بشریت از زیر پوستین درویشی خارج کنه
همینطور که داشت با تلفن حرف میزد، بلند شدم.
با نگاه و اچشم و ابرو میخواست حالیم کنه، خل شدم؟
و من که حقیقتا خل شده بودم، دوباره ناامید از یافتن استاد خونهای در کمرکش کوچههای باریک اوین درکه را با سرعت پشت سر میگذاشتم. و در حیرت از اینهمه آیپی و آیدی برای پنهان ماندن؟
اینها قراره ما رو به آرامش برسونن؟
بنا بر تجربه میشد باقی داستان را حدس زد. همراهم زنگ خورد و جناب استاد پشت خط گفت
این از فرامین اهریمن که تو رو از ذات الهی دور نگهمیداره. زود برگرد که من در پیشانی تو ماموریتی بزرگ دیدم
گفتم به شرط که بگی، از دایال آپ استفاده میکنی؛ یا وایرلس؟
گفت من متعلق به همه هستم ناچارم همیشه و همه جا در دسترس باشم
گفتم: از ساعت رولکسی که بستی پیداست
گفت: اشتباه نکن. عارف به زمان نیاز نداره. این برای اینه که اگر یه وقتی در بیابون افتادم و جان به جان آفرین تسلیم کردم، خرج دفنم به گردن کسی نباشه.
چشمهام داشت از کاسه میپرید بیرون گفتم، ببخشید در عصر هستهای مستهای. میشه بفرمایید شما در بیابان چه میکنی؟ که اونجا هم بمیری؟
شرمنده استاد. من هنوز پاهام روی زمین و قلبم در نگاه پسران پاک حواست
گفت: راستش باید.....
ادامهاش تکراری بود و قطع کردم و در کمال خونسردی بعد از یک تجربة تکراری خودم رو توی ماشین انداختم
همهاش زیر سر این اساتید از هند برگشته بود که دائم به گوشم خوندن، بیا خوابت کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر