۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

نیمه شب



خب دیگه ساعت از سیندرلا گذشت و پایان و شیک بازی
دیگه الان مطمئن شدم، یه چیزیم می‌شه که مثل هیچ چیز معمولی و همیشگی نیست
یه چیزی توی قلبم انگار خالیه
دلم یه حس می‌خواد که تپشش رو تند تر کنه
بچه که بودم وای به وقتی که چیزی می‌خواستم؛ انگار فشفشه به پاهام می‌بستن و یه گوشه آروم و قرار نداشتم. از انواع خیال پردازی تا رسیدن به نتیجه رو مایه می‌ذاشتم تا بهش می‌رسیدم
نمی‌شد پا بر زمین می‌کوبیدم
حالاهم دلم می‌خواد همون‌طور خودم رو لوس کنم، پا بر زمین بکوبم و بگم
هستم و این‌طوری نمی‌شه
نه این‌که من نخوام. را نمی‌ده
از این زیست نباتی خسته شدم؛ بزنه و بفهمم که هستم. ب
از اینکه همه چیز تقسیم بندی و سر جای خودش باشه. چرا گاهی فکر می‌کنم دنیا یعنی نظم و ترتیب، دیسپلین یا قوانین؟
دنیا یعنی من، یعنی تو، یعنی حالا
همین حالای حالا و موزیک زیبایی که می‌شنوم و می‌دونم حتی شنیدن این موزیک رو به تنهایی دوست ندارم
خدا هم یه روز از همین فکر شروع کرد و به خلقت ما ختم شد. اما یه جای کار ایراد داشت و ما هم مثل خودش تنها خلق شدیم
یا انسان خدایان تنها آفریده شدن
هر مدل که باشه در شرایط فعلی هیچ فلسفه‌ای به کمکم نمی‌آد و دلم بسیار تنهاست
تنهایی غریبی که با هیچ‌یک از اون اداهای وقتی که همه‌چیز خوبه و انرژیم بالاست نمی‌تونم دوستش داشته باشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...