عجب دنیاییه به خدا! من که فقط موندم حیرون که نکنه اسکیز..... شیز... چیزی دچار شده باشم
بذار از اینجا بگم
ده، نه ساله بودم که یه روز نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود یا کارم گیر کجا بود و ایناکه این قسم حیله با خدا رو بعید میدونم. خلاصه که بد جوری به دل ما افتاده بود یه نماز مشتی بخونیم
حالا فکر کن، یه چیزایی یه وقتی سرکارخانموالده، حسبالامر حضرت پدر بلغورجات یادم داده بود. اما از آنجا که ارادة من نبود و اونیهم که در خاطر داشتم با لهجة شیرین آریایی سرهم کردم؛ در نتیجه اون روز مثل خر چنان در گل جفت پا موندم که زدم زیر گریه
خب مگه چیه؟ خودت تجربه نکردی؟
آقا دست بهدامن همه صد و چند هزار پیغمبر و هر اولیا الله بود شدیم بلکه جناب جبرئیل دلش به رحم بیاد و توسط وحی یا یه چیزی تو همین مایهها خلاصه کار ما رو را بندازه
آقا گریه میکردمها، تو گویی ابر بهار؛ هقهق از اون ته دل. خجالت نمیکشیدم که چرا بلد نیستم، این چیزهام حالیم نبود. فقط دلم نماز میخواست
امروز وقت مغرب دیدم زیادی دارم چارچنگولی نماز میخونم
تمرکز به کجا ، نگاه، به کجا؟ حسه به کجا، قل و زنجیر به کجا اذان مغرب؟
همین
این نمازهایی که فکر میکنم، وسطاش با کواکب فالوده میخورم و با ملائک گپ عرفانی میزنم همهاش گیر چار چوبه
چارچوبهایی که در زمان بارش کردم و اصلا مال اون نیست
ال داستان
دلم نماز همون روز رو خواست. چه بسا قضای اون روز باید ادا میشد
یهو وادادم. گذاشتم این نماز با همان لهجة شیرین پارسی خوانده بشه و همون شکل مودب بشینم و فکر اضافه هم موقوف
خدا که وقت نداره به غصههای بچهگونه گوش بده
همین که مشکلات بابا مامانها رو حل میکنه که کمتر تو خونه دعوا کنن و پول توجیبی ما رو به وقتش بدن، خودش خیلی مهمه
برای همین من فقط کاری که اون گفته کردم
به خودم اومدم دیدم مردمک چشمم هی به چپ میکشه، نگاهم به سمت آینده میرفت
در حالیکه معمولا باید مواظبش باشم تا به راست و گذشته نچسبه
با حس آینده دوباره نه ده ساله شدم
دنیا امن بود و خدا از همه چیز مواظبت میکرد، بخصوص از من با کمک پدر
پر از انرژی، پر از شوق بودم
میدیدم چشمام چطور برق میزد که چشم روحم رو زد
انقدر زور زدم برای بزرگ شدن که نفهمیدیم کی نرسیده دیر شد؟
بذار از اینجا بگم
ده، نه ساله بودم که یه روز نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود یا کارم گیر کجا بود و ایناکه این قسم حیله با خدا رو بعید میدونم. خلاصه که بد جوری به دل ما افتاده بود یه نماز مشتی بخونیم
حالا فکر کن، یه چیزایی یه وقتی سرکارخانموالده، حسبالامر حضرت پدر بلغورجات یادم داده بود. اما از آنجا که ارادة من نبود و اونیهم که در خاطر داشتم با لهجة شیرین آریایی سرهم کردم؛ در نتیجه اون روز مثل خر چنان در گل جفت پا موندم که زدم زیر گریه
خب مگه چیه؟ خودت تجربه نکردی؟
آقا دست بهدامن همه صد و چند هزار پیغمبر و هر اولیا الله بود شدیم بلکه جناب جبرئیل دلش به رحم بیاد و توسط وحی یا یه چیزی تو همین مایهها خلاصه کار ما رو را بندازه
آقا گریه میکردمها، تو گویی ابر بهار؛ هقهق از اون ته دل. خجالت نمیکشیدم که چرا بلد نیستم، این چیزهام حالیم نبود. فقط دلم نماز میخواست
امروز وقت مغرب دیدم زیادی دارم چارچنگولی نماز میخونم
تمرکز به کجا ، نگاه، به کجا؟ حسه به کجا، قل و زنجیر به کجا اذان مغرب؟
همین
این نمازهایی که فکر میکنم، وسطاش با کواکب فالوده میخورم و با ملائک گپ عرفانی میزنم همهاش گیر چار چوبه
چارچوبهایی که در زمان بارش کردم و اصلا مال اون نیست
ال داستان
دلم نماز همون روز رو خواست. چه بسا قضای اون روز باید ادا میشد
یهو وادادم. گذاشتم این نماز با همان لهجة شیرین پارسی خوانده بشه و همون شکل مودب بشینم و فکر اضافه هم موقوف
خدا که وقت نداره به غصههای بچهگونه گوش بده
همین که مشکلات بابا مامانها رو حل میکنه که کمتر تو خونه دعوا کنن و پول توجیبی ما رو به وقتش بدن، خودش خیلی مهمه
برای همین من فقط کاری که اون گفته کردم
به خودم اومدم دیدم مردمک چشمم هی به چپ میکشه، نگاهم به سمت آینده میرفت
در حالیکه معمولا باید مواظبش باشم تا به راست و گذشته نچسبه
با حس آینده دوباره نه ده ساله شدم
دنیا امن بود و خدا از همه چیز مواظبت میکرد، بخصوص از من با کمک پدر
پر از انرژی، پر از شوق بودم
میدیدم چشمام چطور برق میزد که چشم روحم رو زد
انقدر زور زدم برای بزرگ شدن که نفهمیدیم کی نرسیده دیر شد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر