۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

سپیده




تاریک ترین لحظة شب، یکساعت پیش از طلوع خورشیده
امروز دیگه از صبح بریده بودم. به‌قدری تنگ اومده بود که دلم می‌خواست تموم بشم
از همون لحظاتی که همه چیزت به زیر سوال می‌ره، اول از همه باور یا ایمانت به صحت نظام هستی یا به درون خودت و جهان اصغر و اکبر باهم
لحظه‌ای که دیگه باور روز و خورشید رو از دست دادی و داری به سیاهی وا می‌دی
هرچه من ضعیف‌تر می‌شدم، حکومت ذهن بر من قدرت می‌گرفت و هر چه تصویر یاس‌آور در جیب داشت گذاشته بود روی میز برابرم
تا حدی که بعد از ظهر دیگه پاهام به سمت جلسه مهمی که در پیش داشتم نمی‌رفت و دلم می‌خواست بشینم و زار بزنم
شاید حتی مثل بچگی‌ها دوباره در بازار گمشده بودم و دنبال چادر بی‌بی‌جهان می‌گشتم تا خودم را پشتش پنهان کنم
کاهی با کوچکترین جابجایی انرژی‌ها در جهت عکس به چرخش در می‌آد و همه چیز عوض می‌شه
یهو کندم و قورباغه زشته رو قورت دادم و راه افتادم
فقط تا شنیدن نتیجه طول کشید که دنیا تغییر کنه
وقتی این موج عوض شد، به دنبالش راه‌های بعدی هم با هم باز شد
من اگر بفهمه کی و کجا چطور می‌شه که این‌طور می‌شه، دین نصف عمرم را به خودم ادا کردم
قدیم‌تر که باور روز رو از دست می‌دادم؛ در انتهای سیاهی بارها دست به کارهای احمقانه‌ای زدم که در باور خودم نمی‌گنجه
اما حالا یاد گرفتم هر طور هست تحمل کنم و منتظر سیپده بشینم که در راه‌است و
سر نخش در جیب باورهای من




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...