گفتیم جنگ، اونش رو گفتم، اینشم بگم که نامردی نباشه
زمستون قبل از قطعنامه خبر شایع شد که قراره تهران با موشک زیر و رو بشه. بماند از این جماعت که ایام جنگ برایشان عروسی شدو خودی بستند از صدقه سری بلاهت آدمها که از مرگ فرار میکردند و حاضر میشدن برای یک وجب جا حق زنده بودن بدن
همه آواره بیابون خیابون و پناهگاه
ما ایلی کوچ کردیم خانة پدری در تفرش. بلندترین زمانی که من اونجا رو تجربه کردم. از اول بهمن تا آخر اردیبهشت خدا بده برکت. مردا اونور، زنها اینور.
شبها در تمام اتاق خوابها و سالن اصلی رختخواب پهن میشد
بعضی مردها گاه میرفتن تهران و آخر هفته برمیگشتن و خانمها از ذوق سر از پا نداشتن
خلاصه که فیلمی یادگار عصر کلاسیک که مگر در طنزگونههای اسلوموشن از خانم و آقای خوشبختی ببینی
وای یاد " محمد، ن " بخیر که از بچگی و از وقتی یادم میآد بسیجی و همهاش جبهه بودع تا حدیکه بعد از مرصاد رسما بیرونش کردن
شبها که ایل آقایان نیمی خسته و زودتر " خسته از بیکاری و ولگردی" میخوابیدن
باقی که بیدار بودیم گاهی شاهد حملات سینه خیز محمد در پنبهریزهای رختخواب میشدیم، همه میخندیدن
همه میخندیدن. همه الکی خوش. و صبح تازه براش دست میگرفتن که: اینطوری از اینور تشک خودت را انداختی اونور و داد زدی، سنگر بگیرید.
هیچیک از اون الکی خوشهای کالیبربالا، بلد نبود حتی به این فکر کنه؛ چه بلایی سر این پسر بیست و دو سه ساله اومده؟
کابوسهای شبانه، حملات جنگی، دیدن مرگ همرزمان و شهادت برادر کافی نیست برای اینکه الان معتاد باشه؟
موفق و سالم در بیزنس، شوهر وپدر خوب در خانواده، و شاید حتی کابوسها از یادش رفته باشه؟
شاید قصدش رو کرده یادش نیاد.
زندگی یعنی رودی در جریان حیات
وقتی قرار باشه بندازیم گردن یکی دیگه، این موقع زود میگیم دولت
اما این ملت، شما یکی از اون موجیها یا اون جانبازانی که خیلی به سختی زندگی میکنند سراغ ندارید ؟
ازشون فرار نکردی؟
در باز نکنی و از پشت پنجره بگی، باز این پسره موجی اومد؟
زمستون قبل از قطعنامه خبر شایع شد که قراره تهران با موشک زیر و رو بشه. بماند از این جماعت که ایام جنگ برایشان عروسی شدو خودی بستند از صدقه سری بلاهت آدمها که از مرگ فرار میکردند و حاضر میشدن برای یک وجب جا حق زنده بودن بدن
همه آواره بیابون خیابون و پناهگاه
ما ایلی کوچ کردیم خانة پدری در تفرش. بلندترین زمانی که من اونجا رو تجربه کردم. از اول بهمن تا آخر اردیبهشت خدا بده برکت. مردا اونور، زنها اینور.
شبها در تمام اتاق خوابها و سالن اصلی رختخواب پهن میشد
بعضی مردها گاه میرفتن تهران و آخر هفته برمیگشتن و خانمها از ذوق سر از پا نداشتن
خلاصه که فیلمی یادگار عصر کلاسیک که مگر در طنزگونههای اسلوموشن از خانم و آقای خوشبختی ببینی
وای یاد " محمد، ن " بخیر که از بچگی و از وقتی یادم میآد بسیجی و همهاش جبهه بودع تا حدیکه بعد از مرصاد رسما بیرونش کردن
شبها که ایل آقایان نیمی خسته و زودتر " خسته از بیکاری و ولگردی" میخوابیدن
باقی که بیدار بودیم گاهی شاهد حملات سینه خیز محمد در پنبهریزهای رختخواب میشدیم، همه میخندیدن
همه میخندیدن. همه الکی خوش. و صبح تازه براش دست میگرفتن که: اینطوری از اینور تشک خودت را انداختی اونور و داد زدی، سنگر بگیرید.
هیچیک از اون الکی خوشهای کالیبربالا، بلد نبود حتی به این فکر کنه؛ چه بلایی سر این پسر بیست و دو سه ساله اومده؟
کابوسهای شبانه، حملات جنگی، دیدن مرگ همرزمان و شهادت برادر کافی نیست برای اینکه الان معتاد باشه؟
موفق و سالم در بیزنس، شوهر وپدر خوب در خانواده، و شاید حتی کابوسها از یادش رفته باشه؟
شاید قصدش رو کرده یادش نیاد.
زندگی یعنی رودی در جریان حیات
وقتی قرار باشه بندازیم گردن یکی دیگه، این موقع زود میگیم دولت
اما این ملت، شما یکی از اون موجیها یا اون جانبازانی که خیلی به سختی زندگی میکنند سراغ ندارید ؟
ازشون فرار نکردی؟
در باز نکنی و از پشت پنجره بگی، باز این پسره موجی اومد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر