چی فکر میکردیم، چی شد
الان دیگه سینه خیز خودم رو به میز رسوندم. البته نه از پشت خاکریز که از در ورودی
همة زندگی همینه و ما فکر میکنیم خیلی حالیمونه و اینا. در حالی که من یکی که ایمان دارم هیچی نمیدونم
البته قصور از من هم هست
مثلا میگم فردا خونه میمونم و بیرون نمیرم
فردا نه تنها مجبور میشم برم بیرون، بلکه نمیتونم برم بیرون
اینجا دست و پا بستة شونصد داستان محاسبه نشدهای که نمیدونم با کدوم ساعقه فرود میآن
بعد تلفن زنگ میخوره و یکی که از وسط بهشت باهات حرف میزنه تو رو به شام دعوت میکنه و مجبوری اول توی دلت بگی: اووووووم! چه حیف شدها! مرده شورت و ببرم نمیشد یه روز دیگه یادم میافتادی؟
کی یاد میگیرم جلوی زبونم رو بگیرم، فقط جبرئیل میدونه و خدا
قدیمها وقتی میخواستم حال یکی رو بگیرم و به جاش به خودم حال بدم، از شب قصد میکردم: فردا گم میشم و خودش رو بکشه هم صدام رو نخواهد شنید
فردا از صبح یارو دم پرم نمیاومد؛ غروب که میشد، شاکی شده بودم که چرا زنگ نزد تا بفهمه گم شدم
شب دیگه خونش حلال شده بود
مرده شور ریختش رو ببرم. احمق بیادب نفهم، چرا دنبال من نگشت؟
حالا فهمیدم! دیشب، قصة کلثوم ننهای که خوند برای جیم امروزش بود و ............الی آخر تا ماجرای هیروشیما میاومد روی پروندهای که شب پیش خودم گشوده بودم
در حالیکه بعد فهمیدم، انقدر کار روی کار ریخته سرش که تا دیروقت حتی صبحونه ناهار شام هم نخورده.
به همین سادگی
الان دیگه سینه خیز خودم رو به میز رسوندم. البته نه از پشت خاکریز که از در ورودی
همة زندگی همینه و ما فکر میکنیم خیلی حالیمونه و اینا. در حالی که من یکی که ایمان دارم هیچی نمیدونم
البته قصور از من هم هست
مثلا میگم فردا خونه میمونم و بیرون نمیرم
فردا نه تنها مجبور میشم برم بیرون، بلکه نمیتونم برم بیرون
اینجا دست و پا بستة شونصد داستان محاسبه نشدهای که نمیدونم با کدوم ساعقه فرود میآن
بعد تلفن زنگ میخوره و یکی که از وسط بهشت باهات حرف میزنه تو رو به شام دعوت میکنه و مجبوری اول توی دلت بگی: اووووووم! چه حیف شدها! مرده شورت و ببرم نمیشد یه روز دیگه یادم میافتادی؟
کی یاد میگیرم جلوی زبونم رو بگیرم، فقط جبرئیل میدونه و خدا
قدیمها وقتی میخواستم حال یکی رو بگیرم و به جاش به خودم حال بدم، از شب قصد میکردم: فردا گم میشم و خودش رو بکشه هم صدام رو نخواهد شنید
فردا از صبح یارو دم پرم نمیاومد؛ غروب که میشد، شاکی شده بودم که چرا زنگ نزد تا بفهمه گم شدم
شب دیگه خونش حلال شده بود
مرده شور ریختش رو ببرم. احمق بیادب نفهم، چرا دنبال من نگشت؟
حالا فهمیدم! دیشب، قصة کلثوم ننهای که خوند برای جیم امروزش بود و ............الی آخر تا ماجرای هیروشیما میاومد روی پروندهای که شب پیش خودم گشوده بودم
در حالیکه بعد فهمیدم، انقدر کار روی کار ریخته سرش که تا دیروقت حتی صبحونه ناهار شام هم نخورده.
به همین سادگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر