بذار از اولش بگم
اولش یعنی این منه من؛ خودخواهترین موجود روی زمین بود که تا حالا شناختم
از بچگی روی خط شانس بهدنیا اومده بودم و چیزی نبود که آرزو کنم و نشه. این بهقدری لوسم کرده بود که تحمل جواب نه از هیچکس نداشتم و بهخاطرش دنیا رو به آتیش میکشیدم و یا کافی بود بین صحبتهای اهل بیت بشنوم " ت" تا با سرعت هر چه تمام تر وارد من بشم و باور کنم، گفت تلخ! پس حتما دارن از من میگن و برای منه من نقشه میکشن
فکر کن، همه چیز دنیا به من ختم میشد و هیچکس کاری نداشت جز تفکر راجع به من که چطور حالم رو بگیرن. «حتی از یادآوریش دگرگون میشم» و الی آخر
سادهترینش ازدواج احمقانهام بود. جناب ابوی که به دیار باقی شتافته بود. خانم والده هم که خودش را ریز ریز کرد که نه و منکه مرغ یه پا داره
فکر میکردم، اینها میدونن قراره با این خوشبخت بشم و از حسودی نمیذارن یا دلشون نمیخواد که من اصلا خوشبخت باشم
یه روزهم اومدم خونه و با کمال پررویی گفتم: ازدواج کردم
دیگه از همینجا باقیش رو بخون تا بعد از متارکه که تصمیم گرفتم، هویت مستقلی برای خودم بسازم و از آنجایی که ساختمان بخش اعظم ژنم رو تشکیل میداد، رفتم دنبال ویلا سازی در شمال
اونجا هم کارم گرفت و منم روز بروز ورمش بیشتر شد. معماری داشتم به اسم جلیل که هنوز هم میگم، کپی کلاه قرمزی بود. ولی در کارش استادی قابل
من دائم نعره میکشیدم" جلیییییییییییییییییییییییل " چرا اینجا کجه؟ چرا راسته. بی اونکه لحظهای به تیمی فکر کنم که تحت نظر جلیل کار میکرد و با نعرههای من اعتبار جیلی بدبخت هم به زیر سوال رفته بود و کسی به حرفش گوش نمیکرد
تا
تا تصادفم
جلیل از اهالی نور بود و فقط به خاطر من حاضر شد به محدودة نوشهر بیاد که همهجا باند بازیست و او پی هرچه باند بود به تن مالیده بود. پس وقتی من کار نداشتم، جلیل و تیم کاریش نوشهر کاری نباید داشته باشن، ولی داشتن. کاری الهی
جلیل اگر صبح تا شب نقشه میکشید و سینه میکوبید هم باز نمیتونست شاهد چنین حادثهای باشه. مگر خواستی در کائنات محقق شده باشه
تصادفی که سالها پیش در رویا دیده بودم، ولی به خاطر تفاوت ماشینها با واقعیت زمانی که رویا به حقیقت یپوست، باورم نمیشد این تحفه مال خودم باشه
بیا پایین تا باقیش رو بگم
اولش یعنی این منه من؛ خودخواهترین موجود روی زمین بود که تا حالا شناختم
از بچگی روی خط شانس بهدنیا اومده بودم و چیزی نبود که آرزو کنم و نشه. این بهقدری لوسم کرده بود که تحمل جواب نه از هیچکس نداشتم و بهخاطرش دنیا رو به آتیش میکشیدم و یا کافی بود بین صحبتهای اهل بیت بشنوم " ت" تا با سرعت هر چه تمام تر وارد من بشم و باور کنم، گفت تلخ! پس حتما دارن از من میگن و برای منه من نقشه میکشن
فکر کن، همه چیز دنیا به من ختم میشد و هیچکس کاری نداشت جز تفکر راجع به من که چطور حالم رو بگیرن. «حتی از یادآوریش دگرگون میشم» و الی آخر
سادهترینش ازدواج احمقانهام بود. جناب ابوی که به دیار باقی شتافته بود. خانم والده هم که خودش را ریز ریز کرد که نه و منکه مرغ یه پا داره
فکر میکردم، اینها میدونن قراره با این خوشبخت بشم و از حسودی نمیذارن یا دلشون نمیخواد که من اصلا خوشبخت باشم
یه روزهم اومدم خونه و با کمال پررویی گفتم: ازدواج کردم
دیگه از همینجا باقیش رو بخون تا بعد از متارکه که تصمیم گرفتم، هویت مستقلی برای خودم بسازم و از آنجایی که ساختمان بخش اعظم ژنم رو تشکیل میداد، رفتم دنبال ویلا سازی در شمال
اونجا هم کارم گرفت و منم روز بروز ورمش بیشتر شد. معماری داشتم به اسم جلیل که هنوز هم میگم، کپی کلاه قرمزی بود. ولی در کارش استادی قابل
من دائم نعره میکشیدم" جلیییییییییییییییییییییییل " چرا اینجا کجه؟ چرا راسته. بی اونکه لحظهای به تیمی فکر کنم که تحت نظر جلیل کار میکرد و با نعرههای من اعتبار جیلی بدبخت هم به زیر سوال رفته بود و کسی به حرفش گوش نمیکرد
تا
تا تصادفم
جلیل از اهالی نور بود و فقط به خاطر من حاضر شد به محدودة نوشهر بیاد که همهجا باند بازیست و او پی هرچه باند بود به تن مالیده بود. پس وقتی من کار نداشتم، جلیل و تیم کاریش نوشهر کاری نباید داشته باشن، ولی داشتن. کاری الهی
جلیل اگر صبح تا شب نقشه میکشید و سینه میکوبید هم باز نمیتونست شاهد چنین حادثهای باشه. مگر خواستی در کائنات محقق شده باشه
تصادفی که سالها پیش در رویا دیده بودم، ولی به خاطر تفاوت ماشینها با واقعیت زمانی که رویا به حقیقت یپوست، باورم نمیشد این تحفه مال خودم باشه
بیا پایین تا باقیش رو بگم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر