امروز یکی از اون روزهای دوروی سکه بود که انتخابش با من بود کدام روی سکه را ببینم؟
روی اول، یک داستان خیلی مهم قضایی
( جهنم) بود و روی دوم یک اتفاق خیلی ساده ولی مهم( بهشت) بود
از صبح که چشم باز کردم میدونستم همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت چون به معصومیت و پاکی ایمان دارم که کلید همه درهای بستهاست
تو میتونی مایوسانه به انتظار بشینی یا به انواع پارتی رو بیاری
یا هم میتونی به معصویت وحقانیتت خودت باور داشته و با خیال راحت کارهای روزت را بکنی
البته کار که چه عرض کنم، یه چیزی تو مایههای بولدوزر
از صبح روی صراط شک و ایمان تاب میخورد. گاهی اینور، گاه کمتر اونوری و ذهن تمام دسایس و ترفندهاش را بهکار گرفته بود تا از روی پل پرتم کنه پایین
قبلتر که به سیاستش آشنا نبودم همراهش میرفتم انقدر تا بهقول جمشید عزیزم سر از محلة بد درمیآوردم( جهنم) تصاویر همه سیاه و تاریک، ناامیدی و عدم اطلاعات صحیح بیداد میکرد و در تاریکی دوزخ ذهن غوطهورد میشدم. و معمولا کار با فکر خودکشی ختم میشد
حالا که دیگه فهمیدم " ذهنم " یا " منم " چه حقهباز کلاشیست! پنجرهاش را میبندم، پرده را میکشم و رو به بهشت میشینم
این یعنی هوشیار در لحظة اکنون
تنها لحظهای که خداوند درآن حضور داره
دیروز که خاطرات و آینده ترسهای ذهن
پس خدا فقط " الان " اینجاست. نشستم، با خدا چایی خوردم و روحم را به مهمانی رازقی ها بردم و دیگه به کاخ دادگستری و وکیل محترمه هم فکر نکردم
انتظار راه را بر همه چیز میبنده
روی اول، یک داستان خیلی مهم قضایی
( جهنم) بود و روی دوم یک اتفاق خیلی ساده ولی مهم( بهشت) بود
از صبح که چشم باز کردم میدونستم همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت چون به معصومیت و پاکی ایمان دارم که کلید همه درهای بستهاست
تو میتونی مایوسانه به انتظار بشینی یا به انواع پارتی رو بیاری
یا هم میتونی به معصویت وحقانیتت خودت باور داشته و با خیال راحت کارهای روزت را بکنی
البته کار که چه عرض کنم، یه چیزی تو مایههای بولدوزر
از صبح روی صراط شک و ایمان تاب میخورد. گاهی اینور، گاه کمتر اونوری و ذهن تمام دسایس و ترفندهاش را بهکار گرفته بود تا از روی پل پرتم کنه پایین
قبلتر که به سیاستش آشنا نبودم همراهش میرفتم انقدر تا بهقول جمشید عزیزم سر از محلة بد درمیآوردم( جهنم) تصاویر همه سیاه و تاریک، ناامیدی و عدم اطلاعات صحیح بیداد میکرد و در تاریکی دوزخ ذهن غوطهورد میشدم. و معمولا کار با فکر خودکشی ختم میشد
حالا که دیگه فهمیدم " ذهنم " یا " منم " چه حقهباز کلاشیست! پنجرهاش را میبندم، پرده را میکشم و رو به بهشت میشینم
این یعنی هوشیار در لحظة اکنون
تنها لحظهای که خداوند درآن حضور داره
دیروز که خاطرات و آینده ترسهای ذهن
پس خدا فقط " الان " اینجاست. نشستم، با خدا چایی خوردم و روحم را به مهمانی رازقی ها بردم و دیگه به کاخ دادگستری و وکیل محترمه هم فکر نکردم
انتظار راه را بر همه چیز میبنده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر