وقتی دور میشدم، چیزی برایم اهمیت نداشت، مگر شوق بازگشتی آشنا. نمیدونم با چقدر سرعت از منم دور میشدم؟
اما با اینکه میدونستم باقی ماجرا اون پایین افتاده، هیچ تمایلی نه به بازگشت داشتم و نه حتی برام مهم بود که بفهمم چی بهسرش اومده در واقع در اون لحظه، من نبود، تن نبود؛ ولی بودم
پر از شوق رسیدن و رجوع به تعریفی آشنا.
چیزی شبیه به
هفت سالگی که دست و دلم میلرزید و همه وحشت از شروعی تازه و دوری از امنیت بود. کلاس اول.
یادش بخیر بانو دیدهبان مدیرة مجموعه فرهنگی پارت « طیبه دیدهبان» کنار تالار رودکی
وقتی زنگ رفتن خورد به چیزی فکر نمیکردم جز اینکه خودم رو بندازم به آغوش مادر
اون شب هم همین حس بود. وقته بازگشت شده بود ذهن که دست و پا میزد تیر آخر را بالا فرستاد، دخترها
همون کنار عین مادر مردهها نگاهم میکردن. میدونستم چه نسبتی با من داشتن. اما، خب که چی؟ اونهام برای راه خودشون اومده بودن
و من در لامکان و لازمان پر شتاب میرفتم و ذهن از نا رفته بود
بعد از ................... کلی هیچیه محض چیزی را به خاطر آوردم
وقتی در سورة حدید میخوندم که بر دست خواهید زد و بر فراموشی پشیمان، زمانی میخواهید برای بازگشت و جبران
نمیتونستم خیلی درک کنم. فکر میکردم میفهمم، اما نفهمیده بودم
یادم افتاد اصلا برای یه کار دیگه رفته بودم و تنها تجربهای که حادث نشد؛ همان کار بود و من در فراموشی آن خود را از یاد برده بودم
آهی از نمیدونم کجا تا به کجا کشیدم که در عمیق ترین لحظهاش با سرعتی سرسامآور برگشتم
همیشه جای آهم میسوزه. یه جایی روی جناغ که نمیذاره از یاد ببرم برای چی برگشتم.
حالا حاضرم از دنیا ببرُم ولی دوباره با جریان خاموش به اقیانوس نریزم
اما با اینکه میدونستم باقی ماجرا اون پایین افتاده، هیچ تمایلی نه به بازگشت داشتم و نه حتی برام مهم بود که بفهمم چی بهسرش اومده در واقع در اون لحظه، من نبود، تن نبود؛ ولی بودم
پر از شوق رسیدن و رجوع به تعریفی آشنا.
چیزی شبیه به
هفت سالگی که دست و دلم میلرزید و همه وحشت از شروعی تازه و دوری از امنیت بود. کلاس اول.
یادش بخیر بانو دیدهبان مدیرة مجموعه فرهنگی پارت « طیبه دیدهبان» کنار تالار رودکی
وقتی زنگ رفتن خورد به چیزی فکر نمیکردم جز اینکه خودم رو بندازم به آغوش مادر
اون شب هم همین حس بود. وقته بازگشت شده بود ذهن که دست و پا میزد تیر آخر را بالا فرستاد، دخترها
همون کنار عین مادر مردهها نگاهم میکردن. میدونستم چه نسبتی با من داشتن. اما، خب که چی؟ اونهام برای راه خودشون اومده بودن
و من در لامکان و لازمان پر شتاب میرفتم و ذهن از نا رفته بود
بعد از ................... کلی هیچیه محض چیزی را به خاطر آوردم
وقتی در سورة حدید میخوندم که بر دست خواهید زد و بر فراموشی پشیمان، زمانی میخواهید برای بازگشت و جبران
نمیتونستم خیلی درک کنم. فکر میکردم میفهمم، اما نفهمیده بودم
یادم افتاد اصلا برای یه کار دیگه رفته بودم و تنها تجربهای که حادث نشد؛ همان کار بود و من در فراموشی آن خود را از یاد برده بودم
آهی از نمیدونم کجا تا به کجا کشیدم که در عمیق ترین لحظهاش با سرعتی سرسامآور برگشتم
همیشه جای آهم میسوزه. یه جایی روی جناغ که نمیذاره از یاد ببرم برای چی برگشتم.
حالا حاضرم از دنیا ببرُم ولی دوباره با جریان خاموش به اقیانوس نریزم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر