۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

مولودی




دیشب وقتی از خونة کامران خوشنگه برگشتم ، سخت ذهنم درگیر واژة مرگ بود
نیمی از وحشت ما از مرگ عزیزان از باب تصاویری‌ست که بلافاصله ذهن ارائه می‌ده
مثل شیون و زاری تا توی سر و صورت کوبیدن و مراسم ختم و هفت و لباس سیاه
همیشه به همه‌هم گفته بودم که مدیون من هستید اگر کسی سیاه بپوشه یا از این رسومات بی‌ربط به‌جا بیاره.

 هرکی هرچه کرده، کرده. 
اونی‌هم که نکرده ، نکرده. 
نه با دعا و نماز دیگری و نه با خیرات دیگه بعد از مرگ چیزی به من اضافه نخواهد شد
روند تکامل، روح و سلامت هاله‌های انرژی در وقت بازگشت به مرکزه
 

حالا من پوست خلق رو بکنم و بعد ورثه با پول و ادا اصول می‌تونن گناهان منو پاک کنند، توهمی‌ست باطل
همه و همه لحظة تیکاف یا حرکت به بالاست که با چقدر توان و انرژی از زمین بکنی؟
دیشب همة دوستان کامران یکبار دیگه مثل سال‌های قبل برای وداع با او حضور داشتند
نه کسی سیاه به‌تن کرده بود و نه کسی گریه می‌کرد. 

دخترها که باید حرمت پدر و خواسته و آموزه‌های پدر را نگه‌می‌داشتن
رفقاهم که همگی هم مرام و شیک با هم گپ می‌زدند و پذیرایی در حد اکمل
ولی همه می‌دیدم که چطور جای کامران بین ما خالی‌ست. 

کامرانی که همیشه می‌خندید و دائم می‌پرسید: 
   چی بدم؟ چی می‌خوری؟ چه خبر؟
همیشه در حال سرویس دادن
خب اگر باب بشه به‌جای سینه و سر زدن با احترام و خاطرات خوش با هم وداع کنیم چه اشکالی داره؟
شاید وحشت از مرگ هم کمتر شد
من که تنها غصه‌ام از بابت مردن، زنجه موره‌های این دخترهاست
گرنه گفتم: « غزل رو که خوندم، باقی مانده را بدن یه پیک ببره بذاره پیش ابوی گرام تفرش و برگرده» خلاص
خب آقا بذارین آدم راحت تر بمیره، چه اشکالی داره؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...