ای زمانه که اگر میتونستم
چنگ میانداختم و یک جا قفلت میکردم. نه اول میرفتم عقب. خیلی عقب شاید به سن کودکی، نه حتی بلوغ و بعد یک جا محکم میبستمت و میرفتم توش
خیلی، خیلی، خیلی پر از حس تنهایی و بیهمزبونیام
پر از حس بیکسی و انزوا
بیا درگوشت بگم« سه روز و چهارساعت و بیست و پنج دقیقه و چند ثانیهاست با محبوب قهر کردم
نفی نه. قهر
آره
از اون قهرهایی که دلتنگ میشم. بغض میکنم. آه میکشم و سر به زیر میاندازم و وقت غروب چت میکنم و میزنم زیر گریه
عبادت و مناجات عادتی دوست ندارم. عشق ورزی ایوب وار هم که اصلا به گروه خونیم نمیخوره
من از بچگی هم به خانم والده وقتی دائم میگفت: برو سر درست همین رو میگفتم
آخه مگه من چکاره قراره بشم انقدر مشق بنویسم که بعد برم سراغ کاری که یواشکی بهجای درس خوندن انجام میدادم« نقاشی» یا نمیدونم این جناب خالق عالم چی فکر کرده؟
چه توقعهای زیادی که از من نداره. بهخدا هر بار به جبرئیل هم گفتم بهش بگه من نه تنها به فکر پیغمبری نیستم که بخوام براش کنکور بدم. بلکه اصلا دیگه طالب زمین هم نیستم
میشه لطفا با من مثل بندههای دیگه مهربونتر تا کنی و با این تنهایی و مسئولیتهای بیخودی زندگی رو به من جهنم نفرمایید
ایوب خودش جنابعالی رو اینگونه میپسندید. مثل خانم والده
خدایی که سخت میگیره که یه روز حال بده و تو باور کنی دوستت داره
من فقط سهم نون و ماست خودم رو خواستم. چرا باید بیش از نیم عمر را در تنهایی سپری کنم؟ البته خودم می گم بیشتر عمرم
مگه خودت خیلی حال میکنی از تنهایی که برای منم لقمه گرفتی عزیز دل؟
من دلتنگ نمازم
دلتنگ تو
اشتب نکنیها. این بغض و نالهها رو عاشقانه نمیدونم که فردای قیامت بهم بگی، خودم بودم
عشق یعنی
تاچ، ماچ، شوق، انتظار و تنها نبودن
و من سخت تنها موندم و دیگه نمیپسندم
چنگ میانداختم و یک جا قفلت میکردم. نه اول میرفتم عقب. خیلی عقب شاید به سن کودکی، نه حتی بلوغ و بعد یک جا محکم میبستمت و میرفتم توش
خیلی، خیلی، خیلی پر از حس تنهایی و بیهمزبونیام
پر از حس بیکسی و انزوا
بیا درگوشت بگم« سه روز و چهارساعت و بیست و پنج دقیقه و چند ثانیهاست با محبوب قهر کردم
نفی نه. قهر
آره
از اون قهرهایی که دلتنگ میشم. بغض میکنم. آه میکشم و سر به زیر میاندازم و وقت غروب چت میکنم و میزنم زیر گریه
عبادت و مناجات عادتی دوست ندارم. عشق ورزی ایوب وار هم که اصلا به گروه خونیم نمیخوره
من از بچگی هم به خانم والده وقتی دائم میگفت: برو سر درست همین رو میگفتم
آخه مگه من چکاره قراره بشم انقدر مشق بنویسم که بعد برم سراغ کاری که یواشکی بهجای درس خوندن انجام میدادم« نقاشی» یا نمیدونم این جناب خالق عالم چی فکر کرده؟
چه توقعهای زیادی که از من نداره. بهخدا هر بار به جبرئیل هم گفتم بهش بگه من نه تنها به فکر پیغمبری نیستم که بخوام براش کنکور بدم. بلکه اصلا دیگه طالب زمین هم نیستم
میشه لطفا با من مثل بندههای دیگه مهربونتر تا کنی و با این تنهایی و مسئولیتهای بیخودی زندگی رو به من جهنم نفرمایید
ایوب خودش جنابعالی رو اینگونه میپسندید. مثل خانم والده
خدایی که سخت میگیره که یه روز حال بده و تو باور کنی دوستت داره
من فقط سهم نون و ماست خودم رو خواستم. چرا باید بیش از نیم عمر را در تنهایی سپری کنم؟ البته خودم می گم بیشتر عمرم
مگه خودت خیلی حال میکنی از تنهایی که برای منم لقمه گرفتی عزیز دل؟
من دلتنگ نمازم
دلتنگ تو
اشتب نکنیها. این بغض و نالهها رو عاشقانه نمیدونم که فردای قیامت بهم بگی، خودم بودم
عشق یعنی
تاچ، ماچ، شوق، انتظار و تنها نبودن
و من سخت تنها موندم و دیگه نمیپسندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر