۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

عزیز دلم



هزار سال این‌موقع که می‌شه همچی یه‌کم بگی، نگی قاطی می‌کنم.با وجود هزار سال، هر بار همین موقع انگار مرکز ادراکم در زمان حرکت می‌کنه و هزار سال به عقب برمی‌گرده
در روزی که شاید سیاه‌ترین روز عمرم شد
اما امروز تصمیم گرفتم ازش فرار نکنم و بشینم تمام اون‌روز رو تجسم و مرور کنم
موضوع از این قراره
وقتی صبح سانتی مانتال رفتیم‌ بیمارستان ملکة مادر، اولین صحنه برادر وسطی بود که نیمه گریان اومد طرف ما و به خانم والده گفت: برادرم رو بفرستن جای دیگه.
نمی‌فهمیدم چی می‌گه؟ خودم خیلی بزرگ نبودم و تصمیم به خنگی گرفتم.
رفتم توی سالن بیمارستان، از هفت پشت دور و نزدیک آدم جمع شده بود. شونه بالا انداختم توی دلم گفتم:
خب، مرد که مرد. چکار کنم؟
شاید یکی باید مستقیم ولی نرم حالیم می‌کرد. اما بقدری غیرمستقیم و خشن فهمیدم که تا ده ماه بعد اشکی نریختم و هر روز عصر منتظر اومدنش بودم
تا این‌که یک شب خوابش رو دیدم که بیدار کرد، جلوی چشمام از در خونه رفت بیرون و محکم در رو بست
صدای در، باور انکار شده‌ام را درید و فهمیدم، رفت
تازه از اون‌موقع تا ده‌سال می‌شه گفت سوگوار بودم.
امروز نشستم و تمام اون لحظات رو دوباره مرور کردم. فکر می‌کردم گریه‌های قدیم، گریه بود.
اما این هم انکار من بود. تازه بعد از بیست‌ونه سال در بدرقة پدر از تهران تا تفرش رفتم، از ته دل گریستم و همه را دوباره دیدم.
من برای اون مراسم گریه نکرده بودم. من پدر را در هیچ لباس سفیدی نگاه کردم. تنها تصویر دوری که بر دست مردم تفرش می‌رفت به‌یادم بود
اما امروز خیلی چیزها رو دیدم که فکر می‌کردم، هرگز ندیدم
من حاضر نشده بودم پدر را بر زمین و بر خاک ببینم. می‌خواستم همیشه تصویر اسطوره‌‌ای او با من باشه
اما انگار مجبوری خیلی چیزها دیدم که تا امروز خبر نداشتم. اما حالا احساس سبکی می‌کنم. کار نکرده انجام شد
و من رشته‌های انرژی جامونده‌ام در اون خاطره را، جمع کردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...