
نگاهی دیگر
خدایا اینم شد زندگی؟
از هیچی شانس نیاوردم. از صبح تا شب جون میکنم.
شب که یه دقه سرم و زمین میذارم، چشام هنوز گرم نشده با صدای این ورپریده ها بیدار میشم.
نیمساعت دیگه با پرتاب لنگه دمپایی و گاه جفت دمپاییها به طرف شیشه برای ترسوندن این ذلیل شده ها بلکه بتونم بخوابم
امروز که از صبح کشتم خودم رو.
چون بالکنی رو کثافت برداشته بود و مجبور شدم بعضی گلدونا رو اینا و اینا و خلاصه اینم شد زندگی
الان باید یه چشمم یه اینجا باشه، یه چشمم به بیرون که معلوم نیست این گنجیشک ورپریده چه خوابی دیده
سرم که درد میکرد، پریا هم هی حرف زد یا ساز زد و نذاشت به هیچ کاری برسم
آخه اینم شد زندگی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر