«روباه و زاغ »؛ سرودهی زندهیاد «حبیب یغمایی»
زاغکی قالب پنیری دید / به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی / که از آن میگذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز / رفت پای درخت و کرد آواز
گفت: به به چهقدر زیبایی / چه سری، چه دمی، عجب پایی!
پر و بالات سیاهرنگ و قشنگ / نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوشآواز بودی و خوشخوان / نَـبُـدی بهتر از تو در مرغان
زاغ میخواست قار قار کند / تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود / روبهک جست و طعمه را بربود
از بچگی اینو سعی کردن با تمام قوا یادمون بدن، یادش بخیر ما هم دادیم مامانا کشیدن و بردیم فیسش رو دادیم
اما همیشه از دنیا گیر همین فیسش افتادیم
چون زوری و مدرسه بود، مثل چیزای دیگه نه باورش کردیم و نه یادش گرفتیم
نمیدونم شاید من اگر خودم کشیده بودمش کمی بیشتر حس مسئولیت و دلسوزی وادارم میکرد این درس رو بهتر یاد بگیرم؟
حالا هم چشمها چهارتا؛ اگر هنوزم یادش نگرفتیم
زاغکی قالب پنیری دید / به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی / که از آن میگذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز / رفت پای درخت و کرد آواز
گفت: به به چهقدر زیبایی / چه سری، چه دمی، عجب پایی!
پر و بالات سیاهرنگ و قشنگ / نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوشآواز بودی و خوشخوان / نَـبُـدی بهتر از تو در مرغان
زاغ میخواست قار قار کند / تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود / روبهک جست و طعمه را بربود
از بچگی اینو سعی کردن با تمام قوا یادمون بدن، یادش بخیر ما هم دادیم مامانا کشیدن و بردیم فیسش رو دادیم
اما همیشه از دنیا گیر همین فیسش افتادیم
چون زوری و مدرسه بود، مثل چیزای دیگه نه باورش کردیم و نه یادش گرفتیم
نمیدونم شاید من اگر خودم کشیده بودمش کمی بیشتر حس مسئولیت و دلسوزی وادارم میکرد این درس رو بهتر یاد بگیرم؟
حالا هم چشمها چهارتا؛ اگر هنوزم یادش نگرفتیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر