چند روز پیش وسط نماز مغرب انگار یهو یه چیزی یادم اومد
نه به جان مادرم، سیب زمینی پیاز نبود
یه چیز بهتر که ارزش وسط نماز رو داشته باشه
یادم افتاد من یه چیزی رو فراموش کردم که در قدیم خیلی بکارش میبردم. شاید باورهام متزلزل شد و یا شاید نمیدونم چی ولی تجسمت تنها رمز خدایی بود. من انقدر برای چیزی که میخواستم تجسم و رویا بافی میکردم که در کلاس تنبل آخر خط بودم که وقتی برای چشم به آسمان دوختن به رویا فرو رفتن داشته باشم. البته درازی قد هم مزید بر علت بود. بیا من از اصل بابت نبود همه جورة امکانات چیزی نشدم
خدا هم با تجسم همه کار میکنه. مثلا:
اذا ارادَ شیئا « وقتی اراده به موجودیت چیزی میکنم »
یقولو لهُ « میگم » و در آغاز کلمه بود و کلمه، خدا بود
کن فیکون « موجود باش و میشه» به نیستی بگب موجود باش تنها محصولش نیستیست
باید یه چیزی مد نظر بوده باشه. که نه حتی برابر نظر خالق که بهش بگه : باش . نه؟
خب مام که از روح اوییم میتونیم از همین تکنیک استفاده کنیم
اراده، کلام، تجسم، خلق
به همین سادگی همه خلاقیت مون رو به تدریج از کودکی از دست دادیم چون یاد گرفتیم، منطقی باشیم و به رویا فرو نریم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر