تا همین عصر لوط پشت نقاب کیمیا خاتون، سیب تلخ، نیمة پنهان مینوشتم
از پرشین بلاگ تا اینجا و کلی طول کشید تا جرئت کنم، روی صفحة اینجا اسم و رسم بذارم
اولش خیلی سختم بود.
دائم بهحال تقییه بودم و ..... گفتنیها افتاد به گردن گلی
از وقتی به ذات قصهگوی شهرزادم رجوع کردم
بی خبر مرور پشت سر شروع شد
هر جا کشش رو ول کردیم، رو بوم وحیاط خونة پدری و بهنام بیبیجهان افتاد
یهروزم به خودم اومدم دیدم روح نگاهم داره میشه روح نگاه بیبیجهان
نگاهی مرموز که به ناسو نظاره داشت و همه ازش میترسیدن جز منکه فقط عشق ازش میچیدم
ته ته ته همهاش دیدم این بانو، مکرمه بیبیجهان بهقدر هشت سالی که از بدو تولدم با من بود و بعد جهان را ترک کرد
از قرار هنری نداشت جز دیکتةافکارو باورهای خودش به ذهن اطرافیان
همة برگهای گندم را که ورق میزنم حرفی نیست مگر آمده از دست بیبی
اوه خدای من
با ادباش چشم ببندن میخوام یه حرف بد بزنم که همهجام خنک بشه
بیبی شما که ما و دنیا و باورها و ..... سرویس نمودی و رفتی
چی از من گذاشتی؟
فکر کن صدقه سر بودن شما و امکانات بلاگر فهمیدم این نه منم
که شدم بیبیجهان. نه که این بانوی شیرین بد باشه
اما من فقط قرار بود شهرزاد باشم
نه هیچ کس دیگه. درسته خیلی از راه رو با این شکل اومدم
اما هیچ لزومی نداره اکتسابیهای محدود کننده و آزار دهنده رو با خودم همچنان حمل کنم
اولیش صف، امام زمان
که همیشه فکر میکردم: بیبیرو فکر کردی چی؟
« تا بیاد من میپرم تو صف خوبا و میشم از دوستان، امام زمان»
از ترس این صف پدرم دراومد هر لحظه و مدام و رسیدم به بعدی موازی که کنار برزخ و دوزخ
در اتوبان کمدی الهی جریان داشت و من
هیچ بودم
فقط ترس از پل صراطی که هر لحظه برابرم میدیم
به موجودی وحشتزده بدلم کرد که از ترس این قیامت عمری زندگی نکرد
حالا نه میگم تقصیر بیبی و نه جهان و نه هیچ .........همه جوره سهم منه که از کل سفرمیره
وبلاگ نویسی با کلک مرورم شد
شاید جوان نشدم،
از ورطة اوهام خلقی جست زدم و به تنهایی اینکم رسیدم
اینکی که هیچ نمی دونه برنامة بعدی چیه؟
در نتیجه مجبوره ، در اینک لحظه به لحظه حضور داشته باشه
نه پشت سر و عصر وحشتهای کودکی و نیاز به حامی، قدر قدرتخب البته حالشم ای، .. مالی .. نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر