ایالهناس کشف مهم کردم
بگو چی؟
زمستونا آدم خوشحالی نیستم ولی از نزدیک بهار و به سمت تابستون هی بهتر و بهتر میشم
یعنی موقعی که کار باغبونی و بالکنی تعطیل میشه منم نیمبند به خواب زمستانی میرم
و طبیعیست صبح آدم خوشحالی نیستم تا شب. مگر به ضرب و زور و بگیرو ببند تکنیکها مکشوفه
بعد از ناهار تا الان بالکنی بودم.
یه سری بذر کاشته بودم که باید از خزانه به گلدان منتقل میشد، که شد
باید غذا میدادم که دادم و خاکشون هم زیر و رو شد
خب این مجموعه همیشه، تراپیست
بخصوص اگر چلک باشم. در دل طبیعت و جنگل.
وقتی خاک را لمس میکنم بهنوعی ارتباطم با زمان و مکان کنده و
گفتگوی درونیم بهکل قطع میشه و در سکوت درون تا غروب، کار میکنم
سفر برای بهبودی
اینجا میشه، هر روز بهسمت بهبودی
تازه غصهام شده از اینجا برم کجا که گلدونامم باشه؟ خدایا برسون یه حیاط صد ساله با چنار و کاجهای پیر
گلکاری و باغبونی، ارتباط با طبیعت کم از وضو نداره
حسی میکنی که انرژیهای داخل پیلهات رفرش و تو دوباره تازه میشی
خلاصه که اینهمه گفتم که گرا بدم چقدر خوبم
خدایا یه نگاهی بنداز ببین منکه همیشه نون و ماست خودم رو میخورم
دلت برای تنهاییم نمیسوزه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر