یادش بخیر قدیما، چه حالی داشت هر چیش
مثلا نشسته بودی یهو برق پر قدرت میشد و نور چند برابر و نصف چیزا میسوخت
و به سلامتی برق میرفت و نکبتی همینطوری هم برمیگشت
یعنی تا میرفت اهل بیت بدو بدو چیزارو از برق در میآوردن که وقتی تشریفش برگشت باقی نسوزه
یه چی مثل امروز من
صبح بیدار شدم نمیدونم انرژی از کجا زده بود بیرون که به خودم اومد تا ظهر
تمام شیشههای جنوبی و پردههاش شسته و نصب بود
وقتی صحنه رو از دور دیدم یهو برقم رفت
تازه فهمیدم وای، من چقدر خستهام
این ذهن مارمولک اگه بذاره من برای خودم زندگی کنم
تا الان چه بسا کل خونه تموم شده بود
اوه راستی
ماشینم امروز قولنامه کردم.
دیدی هنوز جدیام و فقط اینجا گیر افتادم
همینکه وقتی نیستم نگران این نباشم که گوشة خیابون افتاده خودش نوعی آزادیست
سوار که نمیشم، فقط بیخود اسباب دلشوره دارم
ولی هنوزم حالم بهتر نشده و همچنان منتظرم برم
دلم خیلی خیلی بد جور از همه پشت سرم شکسته و حس بیزاری نمیذاره ادامه بدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر